روزمان با رباعی زیبایی از جناب مولانا شروع شد:
یارب تو مرا به نفسِ طناز مده
با هر چه بجز تُست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهی خویش
من آنِ توأم مرا به من باز مده
گربهی اُلگا که به تازگی عمل جراحی کرده و دوران نقاهت را هم تا حدودی پشت سر گذاشته است دیگر در خانه بند نمیشود. آنقدر پشت در مینشیند و التماس میکند تا الگا به او اجازهی بیرون رفتن بدهد. الگا میترسید که با گربههای دیگر درگیر شود درحالیکه هنوز جای بخیههایش کاملا خوب نشدهاند و موهایش رشد نکردهاند. اما گربه مثل یک نوجوان سرکش دوست دارد که بیرون برود و سرش را جایی بیرون از خانه گرم کند. الگا هم دیگر حریفش نمیشود و به او اجازهی بیرون رفتن میدهد.
من طبق معمول هر روز گوشهای از میز نهارخوری نشسته بودم و با همراهی قهوه مینوشتم که دیدم گربه آمده است سروقت دستگاه سرخکن که بیرون در بالکن بود و دیروز در آن ماهی درست شده بود. بوی ماهی گربه را به آنجا کشانده بود اما جا تر بود و خبری از بچه نبود. کمی آن حوالی چرخید و وقتی فهمید خبری نیست به سراغ کار دیگری رفت.
حیوانات هیچ کجا گیر نمیکنند. این را بارها و بارها در آنها دیدهام که هرگز خودشان را درگیر چیزی که گذشته است نگه نمیدارند و به سرعت از آن عبور میکنند. حتی از دست دادن فرزندشان را به راحتی میپذیرند و به روند عادی زندگی برمیگردند، چیزی که ما آدمها اصلا بلدش نیستیم.
ما سالها در جریان هر چیزی که احساسات ما را برانگیخته میکند گیر میافتیم و نمیتوانیم از آن خارج شویم. احساس میکنم بخشی از این موضوع برمیگردد به آنچه که جامعهی انسانی به عنوان ارزش برای ما انسانها تعریف کرده است و ما فکر میکنیم اگر مخالف آن باشیم یا مخالف آن عمل کنیم دیگر ارزشمند نیستیم.
اگر دوست داشتید این متن را بخوانید:
این وقت از روز، زمانی که سکوت در سرتاسر خانه حکمفرماست، صدای تیک تاک ساعت بلند و واضح و قوی به گوش میرسد. درحالیکه در باقی ساعات روز، حضورِ ساعت در خانه اصلا به چشم نمیآید. انگار نه انگار که اصلا وجود دارد. هر از گاهی هم که نگاهی به آن میاندازی به سرعت از آن عبور میکنی. هیچوقت نمیایستی تا به صدای تیک تاکش، که نشان از زنده بودنش دارد، گوش دهی. اصلا برایت اهمیتی ندارد، برای ساعت حق زنده بودن قائل نیستی و برایت مهم نیست که چه صدایی دارد. برای وسیلهای که وقت را به تو یادآوری میکند هیچ وقتی نداری که صرف کنی.
استفادهات را از او میکنی بی آنکه دغدغههایش برایت مهم باشند، بیآنکه صدایش به نظرت زیبا بوده و یا کمترین اهمیتی داشته باشد. تنها زمانی متوجهی ارزشمندی حضورش میشوی که سر میچرخانی و میبینی که متوقف شده است. ساعت در زمان مرگش عزیز میشود.
حالا همین ساعت وقتی که هیاهویی در خانه نیست کاملا به چشم میآید. هیاهو که تمام میشود خیلی از صداها به گوش میرسند، بوها به مشام میرسند، رنگها دیده میشوند، حسها درک میشوند. اصلا برای همین است که لازم است گاهی هم که شده از هیاهو فاصله بگیریم تا در سکوت چیزهایی را بشنویم که در شلوغیها به گوشمان نرسیدهاند.
چتر مه صبحگاهی بر فراز باغهای بادام قزوین گسترده شده است. دشت قزوین مانند مردمش صبور و نجیب است و زمانی که مه غلیظ صبحگاهی آن را در بر میگیرد از همیشه نجیبتر مینماید.
نیروگاه هم حتی به سختی دیده میشود در این حجم از مه.
در ماشین، موزیک با ضربآهنگ قوی و صدای بلند پخش میشود. یکی از زمانهایی که من میتوانم بنویسم دقیقا چنین وقتی است؛ در ماشینِ در حال حرکت در جاده وقتی که موزیک با صدای بلند و ضربآهنگ قوی پخش میشود. عجیب است؛ آدم فکر میکند که در سکوت راحتتر میشود نوشت اما در مورد من اغلب اینطور نیست، خیلی وقتها در چنین موقعیتی در ماشین چیزی برای نوشتن به ذهنم میآید.
انگار که این ریتم حرکتِ یکنواخت در جاده وقتی با موزیک تند و قوی همراه میشود مثل یک جور مراقبه عمل میکند که میتواند مرا از فکرهای روزمره دور کند و به دنیای درونم ببرد.
امروز در خانهی پدر خبرهای خوبی بود. نیلوفر آمد؛ مثل همیشه پرشور و پرانرژی با یک دسته گل بزرگ و زیبا و یک جعبه شیرینی. موهایش که از ریشه فر و همیشه رها هستند، چشمان درشت و مژههای بلند و مشکی و ابروهای کشیدهاش که کاملا شرقیاند و نشان از ریشههای کوردی او دارند، دندانهای ردیف و لبخند زیبایش، همه و همه وقتی با انرژی و حال خوب او ترکیب میشوند تصویری را از او میسازند که در یاد میماند.
نیلوفر را جور ویژهای دوست میدارم. او هرگز برایم دوست ساناز نبوده و نیست. نیلوفر در قلبم جا دارد. چند سالی را با هم زندگی کردهایم. چه آن زمان و چه بعد از آن، همیشه یک جور حس خاصی به او داشتهام. ظرفیت عجیب و غریبش در مواجه با تضادهای زندگی و رها بودنش را تحسین میکنم. بارها زندگی را از صفر شروع کرده است اما هر بار با لبخند روشنتری مسیرش را ادامه داده است.
من ندیدهام که نیلوفر متوقف شود؛ شکسته است، خودش تکههای خودش را چسب زده است و هر بار دوباره از نو شروع کرده است. او یاد گرفته است که چگونه از میان رنجها ببالد و هر بار قویتر و پرانرژیتر به مسیرش ادامه دهد.
حالا بهتر از همیشه خودش را و نیازهایش را میشناسد. در مسیر تازهای قرار دارد و من برایش بسیار بهتر از آنچه رویایش را دارد آرزو میکنم.
امروز بحثهای گروهی بسیار خوبی داشتیم و از راهنماییهای ساناز و نیلوفر به عنوان متخصصین منابع انسانی و مشاورهی مدیریت برای پیشبرد اهداف شرکت بهره بردیم.
نتیجهی صحبتهایمان این بود که قرار شد من امور مربوط به جذب نیروها را به عهده بگیرم.
در مورد موضوع مهم دیگری هم صحبت کردیم؛ «ساخت خاطرات مشترک» در طول یک رابطهی عاطفی. داشتن خاطرات مشترک چیزیست که در یک رابطهی عاطفی اهمیت زیادی دارد. در واقع نقطهی اتصال آدمها به یکدیگر در بلندمدت است. اصلا قرار نیست این خاطرات مشترک عجیب و غریب و بزرگ باشند؛ مثلا پیادهرویهای دو نفره، شبنشینیهای دو نفره، آشپزی کردن با هم، فیلم دیدنهای دو نفره، … هر چیز کوچکی میتواند تبدیل به یک خاطرهی مشترک شود. زمانی که آدمها به هر دلیلی دست از ساختن خاطرات مشترک بردارند کم کم رابطه رو به سردی میرود و وقتی چیز مشترکی وجود نداشته باشد زندگی مشترکی هم وجود نخواهد داشت.
نیلوفر که خواست برود من و ساناز او را رساندیم. نیلوفر به من یک بسته مدادرنگی حرفهای و چند بسته مدادرنگی معمولی داد. او را بغل کردم و ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. یکشنبه میرود. دعای خیرم همیشه بدرقهی راهش است.
وقتی برگشتیم دقیقا زمانی که رسیدیم در مقابل در، رخشا هم از راه رسید. موهایش را کمی کوتاه کرده بود که خیلی هم قشنگ شده بود به نظرم. آمده بود خرید کند و وسیلهای را که دست من داشت بگیرد. فقط به اندازهی یک چای ماند و گفت که باید برود. من هم چون تاریک شده بود اصرار نکردم که بماند.
صادقانه امیدوارم که مسیر پیش رویش روشن و هموار باشد.
امروز بازی مهم برزیل و کرواسی بود. نیمهی اول را در خانهی پدر دیدیدم و نیمهی دوم را در خانهی خودمان. زیباترین گلی که تا به حال دیدهام را امروز «نیمار» به کرواسی زد اما در نهایت این برزیل بود که شکست خورد. فوتبال خیلی شبیه زندگی است؛ شکست میخوری اما زندگی ادامه دارد. عاقل کسی است که به جای غصه خوردن بابت شکستهایش، از آنها درس بگیرد و خودش را بهتر کند.
در فوتبال اگر یک نفر خیلی خوب عمل کند شرایط «برای او» بهتر میشود؛ به تیمهای بهتر دعوت میشود و درآمدهای بیشتری به دست میآورد. اما این لزوما باعث نمیشود که شرایط برای کل تیم هم بهتر شود. شرایط برای کل تیم زمانی بهتر میشود که کل تیم بهتر عمل کنند، هیچ راهی به جز این نیست. هرگز کسی نمیتواند بار مسئولیت دیگران را به عهده بگیرد. کسی نمیتواند دیگران را خوشبخت کند. کسی نمیتواند کمکی به دیگران کند. زیباترین گل جهان را هم که بزنی در نهایت آمار خودت را بهتر کردهای.
اینکه ما تصور میکنیم میتوانیم تغییری در کشورمان ایجاد کنیم تصوری باطل است. ما نهایتا میتوانیم در خودمان تغییر ایجاد کنیم. نهایتا میتوانیم شرایط خودمان را بهبود بدهیم. شعارهایی از این قبیل که «میخواهم کشورم را آباد کنم» کاملا توخالی بوده و نشان از عدم شناخت آدمها نسبت به عملکرد جهان دارند. تو اگر خیلی هنرمند باشی میتوانی زندگی شخصی خودت را آباد کنی. حتی نمیتوانی زندگی فرزندت را آباد کنی چه برسد به آباد کردن کشورت.
اما اگر هر کسی تلاش کند که خودش را تبدیل به آدم بهتری کند این انرژی تسری پیدا میکند و لاجرم کشورش را و جهان را هم بهتر میکند. اما شک نکنید که این بهتر شدن تنها از مسیر بهتر شدن فردی ما میگذرد و از هیچ طریق دیگری نمیتوان جهان را تبدیل به جای بهتری کرد.
بازی آرژانتین و هلند هم به وقت اضافه کشیده شد. من روی مبل غش کرده بودم. گلهای هلند را کاملا از دست دادم و تنها در زمان زدن ضربات پنالتی بیدار شدم و شاهد صعود آرژانتین بودم.
اما بعد از آن، از شدت خستگی دچار بیخوابی شدم و طول کشید تا به خواب بروم.
الهی شکرت…