آب ریز ریز میجوشد. زندگی ریز ریز آغاز شده است.
مولانا سرِ صبح پیغام داده است که:
ای تو در کَشتیِ تنْ رفته به خواب
آب را دیدی نِگرْ در آبِ آب
آب را آبیست کو میرانَدَش
روح را روحیست کو میخوانَدَش
شیشهی قهوه خالی شده است. پُرَش میکنم و اجازه میدهم عطر قهوه حالم را جا بیاورد. کلاغها دسته جمعی میخوانند.
کبوتر روی سایهبان راه میرود؛ از لانه کنده است، دیگر میخواهد مستقل باشد، میخواهد تجربه کند، دلش نمیخواهد محدود باشد به یک جا.
قبل از اینکه از خانه بیرون بروم باید غذا را درست کنم وگرنه وقتی برمیگردم دیر شده است. در سَرسَریترین حالت ممکن غذا را تا یک مرحلهای آماده میکنم. با اینکه اصلا به آشپزی علاقه ندارم اما هیچوقت سرسری غذا درست نمیکنم. در واقع هیچ کاری را سرسری انجام نمیدهم و این شاید یکی از نقطه ضعفهایم باشد که باعث میشود زندگی را سخت بگیرم.
گربه آمده است پشت در و صدا میزند که در را برایش باز کنم. با اینکه خیلی عجله دارم اما دلم نمیآید نشنیده بگیرمش. در را برایش باز میکنم. خودش را به پایم میمالد که توجه مرا جلب کند، من اما آنقدر عجله دارم که نمیتوانم دل به دلش بدهم. میپرد بالای سینک، جایی که نباید برود. دعوایش میکنم. سریع روی زمین دراز میکشد که مثلا نشان دهد که پشیمان است. من مشغول کارهایم میشوم. وقتی تقریبا آمادهی رفتنم هر چه دنبالش میگردم پیدایش نمیکنم. ناگهان بخشی از یک دم مشکی را در بالکن میبینم. از زیر توری پنجره توانسته خودش را به بالکن برساند. وحشت میکنم از اینکه نکند پایین بیفتد. آهسته میروم در بالکن و سعی میکنم نترسانمش. در اولین فرصت بغلش میکنم و میبرمش داخل. حسابی بزرگ و سنگین شده است.
مسئول کسی یا چیزی بودن سختترین کار دنیاست. پدر و مادرها واقعا شجاع و عاشقند که میتوانند مسئولِ کسی باشند. من واقعا برای این کار ساخته نشدهام.
به موقع به استخر رسیدم چون مسیر را کاملا میدانستم. استخر شلوغ و درهم و برهم بود. مسئول گفت که ما بلیط جلسهای نمیفروشیم باید کلاس بگیرید اما قبول کرد که این جلسه آزمایشی بروم داخل تا با استخر آشنا شوم. بالاخره موفق شدم یک کلید بگیرم و داخل شوم.
وقتی پایم را داخل آب گذاشتم از سردی آب جا خوردم. آب واقعا سرد بود. منِ گریزان از سرما تا چند دقیقه روی پنجههای پایم راه میرفتم و جرات نمیکردم بالاتنهام را کاملا در آب ببرم. مدت زمان حضورمان در آب فقط یک ساعت بود. تا آخر هم به نظرم آب هنوز سرد بود و عادت نکرده بودم. چند دقیقهی آخر را به حوضچهی آب گرم پناه بردم تا سرما را از تنم بیرون کنم.
اما در عوض استخر بسیار بزرگی بود و عمق آب خیلی مناسب بود، یعنی حتی قسمت کم عمق آن هم کاملا عمق داشت.
مجبور شدم سریع دوش بگیرم و سریع لباس بپوشم چون مردم منتظر کمدها بودند. خیلی شلوغ بود.
ماشین را دورتر گذاشته بودم چون حوالی استخر اصلا جای پارک نیست. سلانه سلانه تا ماشین رفتم. موهایم که هنوز خیس بودند گرما را قابل تحمل میکردند.
نمیدانم چرا امروز از صبح مساعد نبودم، طوریکه میخواستم قید استخر را بزنم اما چون دلم میخواست این استخر را ارزیابی کنم رفتم. فکر میکنم باید قید استخر رفتن در قزوین را بزنم و یک جوری هر دو جلسه را در کرج بگذرانم. شاید هم بتوانم استخر مناسبتری پیدا کنم.
امروز خودم را با یک ترکیب جادویی از ماست و شاتوت به مرز خفگی رساندم تا مشت محکمی باشد بر دهان هر نوع محدودیتی، اما باید اعتراف کنم که با اینکه چند ساعت گذشته است اما هنوز خیلی سنگینم. ظاهرا که مشت محکمی بر دهان دل و رودهی بیچارهام زدهام.
بعد از روزهداریهای مکرر و طولانی، بدن توان هضم و جذبِ حجم بالایی از هیچ چیزی را ندارد. این را خوب میدانم اما آنقدر ترکیب هوسانگیزی است که عقل از سر آدم میبرد.
امروز ۱۸ ساعت در روزه بودم. کم کم به اشراق میرسم. یکی از همین روزها که به استخر بروم میتوانم روی آب راه بروم. اما امروز حوصلهی هیچ نوع محدودیتی را ندارم، میخواهم رها باشم.
الهی شکرت…