یکشنبه یکم آبان… از آن شروعهای قشنگ است وقتی که هماهنگی میان تاریخ و روز اتفاق میافتد؛ یکشنبه – یکم… دوشنبه – دوم … سهشنبه – سوم…
امروز صبح با شنیدن یک خبر خیلی خوب شروع شد. خبری که شاید خوبتر از آن چیزی بود که ما انتظار شنیدنش را داشتیم. من لیستی از کارهایی دارم که آنها را کاملا به خداوند سپردهام چون میدانم که هیچ کاری از ما برنمیآید و فقط خداوند است که میتواند امور مربوط به آنها را مدیریت نماید. بنابراین من خودم را کاملا کنار کشیدهام و تلاش کردهام که تسلیم تصمیم خداوند باشم و خداوند هم به طرز معجزهواری آنها را مدیریت کرده است. هر بار که مسیرهای طی شده را مرور میکنم حیرت میکنم از اینکه خداوند چگونه تمام عوامل را در کنار هم قرار داد تا این نتیجه حاصل شود.
به خوبی به خاطر میآورم که یک سال پیش مادر را بردم به یک ادارهای تا کارها را پیگیری نماییم. آنجا متوجه حضور دو نفر شدم که دادخواستی را جهت ارائه آورده بودند. من خیلی اتفاقی از یکی از آنها پرسیدم که این دادخواست را خودتان نوشتهاید؟ که آن آقا گفتند که خودشان وکیل هستند. من شماره تماسشان را گرفتم و متوجه شدم که دفتر کارشان نزدیک خانهی مادر است. من و مادر قرار گذاشتیم و رفتیم آنجا و کار را به آنها سپردیم.
راستش آن زمان من تحت فشار و استرس زیادی بودم، مانده بودم که کار را به چه کسی بسپارم. سه انتخاب داشتیم؛ من خیلی زیاد فکر کردم و از خداوند هدایت طلبیدم و به این نتیجه رسیدم که حتما دلیلی داشته که من این افراد را آن روز آنجا به آن شکل ملاقات کردهام و اینکه بعدا فهمیدیم که نزدیک هستند و آدمهای محترم و منصفی هستند. بنابراین به خداوند توکل کردم و کار را به آنها سپردم که به لطف خداوند نتیجه هم عالی بود. فکرش را هم نمیکردیم که کار به این خوبی انجام شود که این فقط و فقط لطف خداوند بود.
داشتیم با ساناز صحبت میکردیم که از بس که مادر دل بزرگی دارد خداوند هم کارهایش را به بهترین شکل پیش میبرد. مادر من از جریانات بسیار بسیار بزرگی در زندگیاش عبور کرده است که شرط میبندم هیچ زنی (حداقل زنی در شرایط و وضعیت او) امکان نداشت که بتواند از آنها عبور کند. مادر زنی است که با هر اتفاقی صبورانه مواجه میشود و بدون اینکه به هم بریزد و دچار اضطراب و نگرانی شود به دنبال راه حل میرود. ایکاش که ما هم بتوانیم از او یاد بگیریم.
بعد از شنیدن این خبر با انرژی بسیار بیشتری کارهای خانه را پیش بردم. دیروز بالاخره برای درست کردن ناخنهایم از آرایشگاه وقت گرفتم. آنقدر اوضاع دستهایم خراب شده است که خجالت میکشیدم به آرایشگاه بروم اما دیگر دیدم که حال روحیام خراب شده است و حتما باید ناخنهایم را درست کنم.
بنابراین کارهایم را انجام دادم و دوش گرفتم و بیرون رفتم. قرار بود امروز پردهها را تحویل بگیرم اما وقتی سر زدم خیاطی بسته بود. به جایش به یک گلخانه رفتم و سم خریدم، چون متوجه شدم که در خانه مورچههای بسیار ریزی داریم که تعدادشان روز به روز بیشتر میشود. بعد از خرید سم به پدر که تنها بود سر زدم و چای خوردم و همزمان به غزلخوانی پدر گوش دادم.
بالاخره برای درست کردن ناخنهایم رفتم و احساسم خیلی بهتر شد. وقتی از آرایشگاه بیرون آمدم با یک طوفان مواجه شدم؛ باد و باران شدید. اگر چند ثانیه دیرتر ماشین را عقب برده بودم یک تابلوی تبلیغاتی که جلوی در مغازه بود روی ماشین افتاده بود.
آسمان کاملا تیره و تار شده بود. من عاشق طوفانم، به نظرم هیچ پدیدهای در طبیعت تا این اندازه قدرتمند نیست؛ طوفان مجموعهای از چندین پدیدهی طبیعی همزمان است که احساس قدرت را منتقل مینماید. البته که منظورم همین طوفانهای کوچک است که دوست داری آنها را تجربه کنی، قاعدتا در مورد طوفانهای خانمان برانداز صحبت نمیکنم.
اما این طوفانهای محلی کوچک که در آنها آسمان تیره و تار میشود و باد و باران و رعد و برق با هم همراه میشوند مرا ذوق زده میکنند. ناگهان احساس میکنم انگیزه دارم که هر کاری را انجام دهم. البته که دوست دارم سرد نباشد، سرد نباشد اما طوفانی باشد.
با ساناز قرار داشتم، به موقع به محل قرار رسیدم. باران شدید بود، ما در ماشین نشسته بودیم تا من چند زنگ بزنم و نقل و انتقالات بانکی انجام دهم. به پدر زنگ زدم که به جای من پردهها را بگیرد. من و ساناز به دو فروشگاه رفتیم و خریدهایی کردیم. ساناز میخواست یک باشگاه یوگا را ببیند و دوست داشت من هم باشم و نظر بدهم. باشگاه قشنگی بود اما ساعتهایش با ساناز جور در نمیآمد. ساناز دوست داشت وارد سبک «آشتانگا» شود اما آشتانگا ورزش صبح است. ما که صبح خیلی زود آشتانگا میکردیم (از ساعت ۷:۳۰ تا ۹) بنابراین به در بسته خوردیم.
ساناز گفت دوست دارد بقیهی مسیر را تا خانه پیاده برود چون هوا عالی بود. من به خانهی پدر رفتم و پردهها را گرفتم و برگشتم. به محض رسیدنم شیر-قهوه را مهیا کردم و شروع به نصب کردن پردهها کردم.
این چند وقت هر شب با احسان پروژهی دریل کاری و نصب یک چیزی را داشتیم. کارها دارند آهسته آهسته پیش میروند. امروز به جاهای خوبی رسیدم. تقریبا اکثر کارها انجام شدند. سمانه و ساناز قبلا وسایل را داخل کمدها قرار داده بودند اما باید آنها را مطابق استفادهی خودمان مرتب میکردم که بالاخره موفق شدم همهی کمدها و کشوها را نظمدهی کنم.
من در تمیز کردن آدمی بسیار معمولی هستم، هیچگونه ادعایی در مورد تمیز کردن ندارم. مثلا خواهرم سمانه در تمیز کردن شمارهی یک است. هیچکس نمیتواند به خوبی او جایی را برق بیندازد. اما در نظم دادن به فضاها خودم را شماره یک میدانم. من استاد نظم دادن به فضاها هستم به نحوی که هم کاربردی باشند، هم مرتب و هم قشنگ. وقتی میخواهی به فضایی نظم بدهی باید استفادههای بعدی را در نظر بگیری، به نحوی که برداشتن یک وسیله منجر به بر هم خوردن مجدد نظم نشود. یعنی باید به نحوی چیده شوند که اگر نیاز به وسیلهای داری بتوانی به راحتی آن را برداری و لازم نباشد سایر وسیلهها را بیرون بیاوری. همینطور وسایلی که بیشتر استفاده میشوند قاعدتا باید دم دستتر باشند.
من از نظم دادن به فضاها لذت میبرم اما از تمیز کردن اصلا؛ دوست دارم وسایل اضافه را دور بریزم، باکس و جعبه و این چیزها تهیه کنم، طبقهبندی کنم و هر وسیلهای را در محل مناسب خودش قرار دهم. وقتی کار تمام میشود بارها درِ آن کشو یا کمد را باز میکنم و از دیدن نتیجهی کار لذت میبرم.
ساناز شب تصمیم گرفت مرخصی بگیرد و فردا خانهی مادر را تمیز کند و بعد از آنجا پیش من بیاید و من از این بابت بسیار خوشحال شدم.
الهی شکرت….