موش آمده بود داخل خانه، شاید هم چند روزی بود که آنجا بود و اهل خانه تازه متوجهی حضورش شده بودند.
مرا صدا زدند تا موش را شکار کنم. اینکه چرا مرا برای این مصاف انتخاب کرده بودند احتمالن برمیگشت به سابقهای که از من در مواجهه با حشرات در ذهن داشتند.
دلم میخواست بگویم بله، من از سوسک نمیترسم. آخر سوسکِ مفلوکْ قوهی بینایی قابل توجهی که ندارد، قوهی تشخیصش هم که بسیار کمرنگ است، سرعت حرکت کردنش هم که چیز دندانگیری نیست. شما چطور نترسیدن از آن موجود بختبرگشته را با نترسیدن از موش مقایسه میکنید؟
از بچگی دیده بودیم که موش گربه را عاصی کرده است، هر چقدر گربه تلاش میکرد آن موش زیرک را به طریقی شکار کند هرگز موفق نمیشد. همیشه موش از گربه یکی دو قدم جلوتر بود و او را ریشخند میکرد. تصویری که از موش در ذهن من بود همان تصویر بود؛ موشْ فرز و چابک است و هزار هزار حیله در چنته دارد.
وقتی گربه حریف او نمیشد من چطور قرار بود از عهدهی او بربیایم؟ تا من یک قدم برمیداشتم او در سوراخی خزیده بود و دستم از کوتاه شده بود.
اما اهل خانه چنان ترسیده بودند که جایی برای ترس یک نفر دیگر باقی نمیماند. باید راهیِ این مصاف میشدم، حداقل باید تلاشم را میکردم.
وقتی وارد میدان شدم واقعن گیج و گم بودم، مانده بودم که چه وسیلهای بردارم، دست آخر به یک مگسکش بسنده کردم. مگسکش که اصولن در ماموریت خودش هم ناکام میماند و نود و نه درصد فرودهایش ناموفق است چگونه قرار بود موش را شکار کند؟ واقعن نمیدانم. در آن زمان عقلم به همان قد میداد. البته که قاعدتن نیاز به بمب هستهای هم نبود، یعنی قرار نبود وسیلهی خاصی هم باشد، اما حداقل یک زره و کلاهخود و سپر و نیزه که لازم بود. نبود؟
موش با سرعتی که چشم نمیتوانست دنبالش کند از پشت شوفاژها حرکت میکرد و دائم این طرف و آن طرف میرفت. من سریع میرفتم آن طرف مسیر تا مثلن راهش را ببندم اما من همان گربهی بدبختی بودم که دم به دم خوار و خفیف میشد، موش همیشه از من پیش بود.
خودم را در مقابلش واقعن ضعیف میدیدم، در واقع خودم را در میدان نبردی کاملن نابرابر میدیدم؛ انگار که ماده آهویی بخواهد شیری را شکار کند، کار شروع نشده تمام است.
از طرفی اهل خانه بالای صندلیها ایستاده بودند و جیغهایشان را در گلو خفه میکردند. جایی برای جا زدن من نبود، مثل فرماندهای که نباید جا بزند، نمیتواند که جا بزند. پس به تلاشم ادامه دادم.
موش به سمت آشپزخانه دوید، اگر به آنجا میرسید باید رسمن شکستم را اعلام میکردم، چون آن آشپزخانه با آن همه وسیله و سوراخ و سمبه جایی نبود که بتوان موشی را در آنجا شکار کرد.
دلم میخواست بنویسم در یک لحظه تمام درایت و دقتم را جمع کردم و مگسکش را در هوا چرخاندم و در لحظهی مقرر آن را بر سر دشمن خبیث فرو آوردم، اما اگر این را بنویسم بعدش باید به خودم بگویم «عزیزم بیدار شو.»
در آن لحظه نه درایت و دقتی در من بود و نه سرعت و ابتکار عملی، یک ناشی تمامعیار بودم که دور خودش میچرخید و صحنهای کاملن مضحک را به نمایش گذاشته بود.
اما در یک لحظه نمیدانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان موش به زمین افتاد. سلاح من فقط برخورد بسیار کوچکی با او داشت، آنقدر کوچک که اگر مگس هم آنجا بود به من زباندرازی میکرد و میگفت «این تمام زورت بود؟»
اما موش ناگهان متوقف شد، تمامش در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد. من مطمئن بودم که او خودش را به موشمردگی زده است. پس موشمردگی که میگفتند همین بود؟ موش خودش را به مردن میزد تا بیخیالش شوند و او را رها کنند.
موش را با همان مگسکش بیرون بردم و در کوچه در باغچهی روبروی خانه گذاشتم. گفتم صبر میکنم تا دست از این بازیِ موشمردگی بردارد و سراغ زندگیاش برود. اما او دست از بازی برنداشت. موش بر سر زندگیاش قمار کرد و آن را باخت داد.
برگشتم داخل و به اهل خانه گفتم که تمام شد.