صبح به دنبال مادر رفتم و یک بار دیگر به ادارهی آب رفتیم. آقایی که مسئول بود و باید پروندهی مادر را به ما میداد (که البته بگویم که آدم خوبی هم هست و قصدش کمک رساندن به ارباب رجوع است) امروز در دفتر مدیرعامل بود و گفت که مجبور است آنجا باشد و نمیتواند به اتاق خودش برگردد بنابراین به پروندهها دسترسی ندارد. به من گفت خودت فردا بیا و بگیر. نیازی نیست مادرت را بیاوری.
خلاصه دست از پا درازتر برگشتیم. در مسیر همراه مادر به بانک ملی سر زدیم تا کارت بانکی پدر را بررسی کنیم و ببینیم میتوانیم کارت جدید بدون حضور پدر (با کارت ملی او و فرمی که قبلا پر کرده بود) بگیریم یا نه که نشد. من نوبت گرفتم و مادر را به خانه رساندم و به جایش پدر را سوار کردم و برگشتیم.
خیلی با عجله برگشتم و تمام مدت با خودم فکر میکردم الان که برسم از نوبت ما گذشته است. باور نمیکنید که وقتی برگشتیم عددی که روی تابلو بود هنوز همان عدد قبل از رفتنمان بود. یعنی حتی یک نفر هم کارش انجام نشده بود که برود. واقعا تعجب کردم. البته که بانک ملی شرایطش را به لحاظ خدمات اینترنتی واقعا ارتقا داده است و میشود گفت که در حال حاضر یکی از بهترینها در این زمینه است اما از نظر خدمات حضوری هنوز یک افتضاح کامل است. حداقل این شعبه که به ما نزدیک است اینطور است. ساعتها باید منتظر انجام شدن یک کار کوچک باشی. یادم آمد که حتی شعبهی مرکزی در قزوین هم همینطور بود و یک شعبهی دیگری هم که من سر زده بودم.
نمیدانم چرا بررسی نمیکنند که چه کاری را اشتباه یا ناکارآمد انجام میدهند که نمیتوانند مثل بانکهای خصوصی سریعتر کارها را انجام دهند!
حالا خوشبختانه خیلی از کسانی که نوبت گرفته بودند ظاهرا به ستوه آمده و بانک را ترک کرده بودند. بنابراین زودتر از آنچه فکرش را میکردم نوبت ما شد اما کارمان انجام نشد چون حساب پدر مشکلی داشت که باید از جای دیگری رفع میشد. خلاصه بیرون آمدیم و همراه پدر برای خرید نان جو رفتیم. نان را گرفتیم و برگشتیم.
پدر را به خانه رساندم، یک سری وسیله از آنجا برداشتم و به خانه برگشتم. به ذهنم رسید که میتوانم بخشی از کابینتها را بهبود بدهم تا وسایل کاربردیتر بیشتر در دسترس باشند. هر چقدر بگویم از اینکه تا چه اندازه عاشق نظم دادن به یک فضا هستم نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم. میتوانم ساعتها سرگرم این کار باشم و خسته نشوم.
امروز به جان ادویهها و دمنوشها افتادم، هر چیز به دردنخوری را بیرون ریختم، آنهایی که در نایلون بودند را به شیشه و قوطی منتقل کردم، بعضیها را یکی کردم، شیشهها را کلن به محل دیگری منتقل کردم و جا را برای تابهها و قابلمههای ضروری و پر استفاده باز کردم. در نهایت به اندازهی یک کیسهی بزرگ زبالهی بازیافتی تولید کردم و بسیار هم راضی و خوشحال بودم. کلن من متخصص تولید زبالهی بازیافتی هستم از بس که از پلاستیک و این چیزها بیزارم. دوست دارم هر چیزی در شیشهها و قوطیهای مخصوص خود باشند. البته که هنوز خیلی چیزها دارم که در نایلون هستند اما تمام نایلونها با هم داخل باکس هستند که جلوی چشم من نباشند.
امروز با خودم فکر کردم که تا زمانی که ما در این خانه هستیم نیاز به هیچ نوع دمنوشی نداریم، حتی به جز ادویههای ضروری مثل زردچوبه و پودر سیر و پیاز نیاز به هیچ ادویهای هم نداریم از بس که از این چیزها داریم. حالا هم که هوا رو به سرما میرود باید هر روز یک نوع دمنوش درست کنم تا اینهایی که هستند مصرف شوند.
وقتی یک چیزی مورد استفاده قرار نمیگیرد کلافه و دیوانه میشوم. هر چیزی که وجود دارد باید استفاده شود یا اصلا نباید وجود داشته باشد. به همین دلیل خانههایی که در آنها ویترین بزرگی از کریستالها و ظروف دکوری به چشم میخورد که فقط سالی یکی دو بار تمیز میشوند بدون اینکه از آنها استفاده شود را اصلا درک نمیکنم!!
ساعتها بیوقفه و بدون احساس خستگی کار کردم. همزمان چندین سری ظرف هم داخل ماشین گذاشتم چون هنوز فرصت نکرده بودم ظرفهایی که آورده بودیم را بشویم. حالا این همه هم که شستهام هنوز سرویس چینی کامل مانده است و باید شسته شود. اما از کار امروزم بسیار راضی بودم.
من امروز نهار نخوردم و تصمیم گرفتم احسان که آمد با هم شام بخوریم. برنج را گذاشته بودم و جوجه کباب هم که فقط باید داخل دستگاه میرفت. خدا پدر و مادر مخترعین بعضی از دستگاهها را بیامرزد؛ ما قبلا در خانهی خودمان کبابپز گازی در بالکن داشتیم. اما از یک جایی به بعد کبابپز را منتقل کردیم به شمال و از آن زمان در دستگاه هواپز (سرخکن بدون روغن) کباب درست میکردیم که هم بسیار راحتتر است و هم تر و تمیزتر. هر غذایی را حداکثر در عرض ۲۰ دقیقه بدون نیاز به روغن آماده میکند. یک جورهایی شبیه فر است اما راحتتر.
احسان که آمد شام خوردیم اما راستش هر دوی ما سنگین شده بودیم و بیخواب. چون ما عادت به غذا خوردن دیروقت نداریم.
چقدر خوشحالم از اینکه ما ماهواره نداریم. یکی از بهترین تصمیماتی که در زندگیام گرفتم حذف کردن تلویزیون بوده؛ این کار را از زمانی که دانشجو شدم انجام دادم. آنجا تلویزیون قراضهای داشتیم که کانالهای ایران را هم نمیگرفت. من از همان موقع تلویزیون را حذف کردم. وقتی به خانه برمیگشتم طبقهی پایین زندگی میکردم که آنجا هم تلویزیون نبود. وقتی هم که به خانهی خودمان رفتم به احسان گفتم که ماهواره خط قرمز من است و ما نباید در خانه ماهواره داشته باشیم. خوشبختانه احسان هم موافقت کرد. سال اول، خانوادهی احسان اصرار داشتند که برای ما ماهواره بگیرند که ما قبول نکردیم. کم کم همه پذیرفتند که وقتی به خانهی ما میآیند خبری از تلویزیون نیست. خودمان هم که از هفتاد دولت آزاد بودیم.
وقتی به خانهی پدر و مادرها میرویم (مخصوصا اگر چند روز آنجا باشیم) با اخبار منفی بمباران میشویم و بیشتر و بیشتر میفهمیم که چقدر بیزاریم از دیدن برنامههای تلویزیون. چرا انسان باید نشخوار فکری دیگران را قورت بدهد؟ نمیدانم… وقتی به خانه میآییم دوباره آرامش در درونمان و در زندگیمان برقرار میشود.
الهی شکرت…