او به خود هست و جهانْ هست بِدو / نیستْ دانْ هر چه نَه پیوست بِدو
جُنبش از وِی رِسَد این سلسله را / روی در وِی بُوَد این قافله را
چون خِلَد جُنبشِ موریت به پُشت / زودْ آری سوی آنْ مورْ انگشت
زانْ خَلِش هستیِ او را دانی / به سَر انگشتْ زِ پُشتَش رانی
باوَرَت ناید کاندر ژنده / خِلَدَت پشت نه زان جُنبنده
عالَم و این همه آثار در او / چرخ و این جُنبشِ بسیار در او
پَرده سازند و نو اگر پیوست / که پسِ پرده نواسازی هست
همه را جنبش و آرام ازوست / همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبندهْ نه از بادْ درخت / زوست فرخندهْ نه از گردونْ بخت
او بَرَد تشنگیِ تشنه، نه آب / او دَهَد شادیِ مستان، نه شراب
غنچه در باغ نَخندَد بی او / میوه بر شاخ نَبنْدَد بی او
کارگر او، دگران آلتِ کار / کارگرْ یافتی آلتْ بِگذار
کار او، کارگر او، آلت اوست / اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهی نظر از پوست بِبَند / مغز جویی نَکُنَد پوستْ پسند
حرفِ غیرْ از ورقِ دلْ بتراش / خاطرْ از ناخُنِ فکرتْ مَخَراش
از همه ساده کن آیینهٔ خویش / وزْ همه پاک بِشو سینهٔ خویش
تا شَوَد گنجِ بقا سینهٔ تو / غرقِ نورِ ازل آیینهٔ تو
طی شودْ وادیِ برهان و قیاس / تو بِمانی و دلِ دوستْ شناس
دوست آنجا که بُوَد جلوه نَمای / حجتِ عقل بُوَد تفرقه زای
چون نَماید به تو این دولت روی / رو در آنْ آر و به کَس هیچ مَگوی
زانکه از گوهرِ عرفانْ خالی / بهْ بُوَد کیسهٔ استدلالی