[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]هوا به طرز محسوسی خنک و دلپذیر شده است و این خبر از آمدن پاییز میدهد. پتویی که طرح برگهای پاییزی دارد را دور خودم پیچیدم و در خنکای صبح و در حین نوشتن، قهوه خوردم.
ساختمان پنج طبقه دید مرا کاملا کور کرده است. در واقع قبل از آن هم سهمی که از طلوع آفتاب داشتم تابش لطیف و سحرانگیز نور بر روی ساختمانهای بدقوارهی آن یکی کوچه بود اما همین هم برای من غنیمت بود. الان دیگر همین را هم ندارم.
چقدر به موقع دارم میروم و چقدر زمانبندی خداوند دقیق و بدون خطاست.
اصلا برایم قابل قبول نیست که در جایی زندگی کنم که از دیدن طلوع و غروب آفتاب محروم باشم. این سهم هر انسانی از زیستن در این جهان است که بتواند هر روز شاهد این زیبایی سحرانگیز باشد. واقعا و عمیقا دوست دارم جایی زندگی کنم که سهمم از زیبایی این جهان را به طور کامل برداشت نمایم.
جوجه کبوترها حسابی بزرگ شدهاند. خدا را شکر هر دو تایشان سالم هستند. اما باز یکی از آنها از لانه بیرون پریده و آمده است پایین. همیشه یکی از جوجهها سرکش و ماجراجو است و خودش را پایین میاندازد.
بالکن همین دیروز شسته و تمیز شده است اما آنها در عرض همین چند ساعت بالکن را رسما به گند کشیده بودند. صبح دوباره آن را شستم و تمیز کردم و در حین تمیز کردن متوجه شدم که جوجهای که پایین آمده خودش را پشت یکی از گلدانها پنهان کرده و سعی میکند از دید من مخفی بماند. من هم اجازه دادم تصور کند که توانسته این کار را انجام دهد و با احتیاط آن حوالی را شستم که مثلا من تو را ندیدم. پایین آمدنش از لانه مساوی است با نابودی بالکن، چون تمام مدت راه میرود و همه جا را گل باران میکند. یاکریمها اصلا بالکن را کثیف نمیکردند اما کبوترها استادِ بی بدیلِ به گند کشیدنِ فضا هستند. این بار دیگر باید با احساسم کنار بیایم و لانه را بردارم.
کارگری که در ساختمان کناری مشغول به کار است در یک کنج از حیاط که سایه داشت مقوایی را روی زمین انداخته بود و نماز ظهرش را میخواند. حرکاتش به طرز محسوسی آرام و با طمانینه بودند. چند دقیقهای ایستادم و نماز خواندش را تماشا کردم. بعد هم همانجا روی همان مقوا دراز کشید و چُرت کوتاهی زد.
در یکی از خانههای اطراف در همین نزدیکیها، پرندهای هست که بسیار زیبا میخواند و آدم از شنیدن صدایش سیر نمیشود. شاید مهمترین کار زندگی ما همین است که به این صداها گوش دهیم و از شنیدنشان لذت ببریم.
اصلا نفهمیدم روز چطور گذشت و اصلا چه کاری انجام دادم. فقط میدانم که چند سری لباس شستم و زمان زیادی را هم با مسافر کوچک گذراندم. چند ساعتی هم پای کامپیوتر بودم. شب همه پیتزای خانگی خوردند که قاعدتا من نخوردم. راستش اصلا هم دلم نمیخواهد.
دمنوش خوردم برای برطرف کردن سرفهای که چند وقت است آمده و در اثر استفاده از مواد شوینده تشدید هم شده است. چند روز است که بیشتر از حدِ بدنم و همینطور خارج از زمانهای مجازم خوردهام و این باعث میشود احساس خوبی نداشته باشم. اما به هر حال این هم بخشی از زندگی است و نباید اجازه دهم احساس بد من بر غالب شود.
هوا عجیب و غریب خنک و دلچسب شده است.
الهی شکرت…