اصلن یقین میکنی که چه بشود؟ مگر تا به حال از یقین کردن چه خیری نصیبت شده است؟
هر بار که میگویی مطمئنم که فلان، یا شک ندارم که بهمان، سدی ساختهای جلوی چیزهایی بهتر از آن.
اگر به درستیِ باورهایت یقین داری از همیشه بیشتر بترس، چون کافی است که زندگی کمی سرِ دوربینش را بچرخاند و زاویهی دیگری را نشانت دهد تا بفهمی که تمام یقینهایت از روی ناآگاهی بودهاند.
گمانْ در را نیمهباز نگه میدارد، اما یقین در را میبندد.
مگر میشود درِ امکان را بست و ناامید نشد؟
گمان که میکنی، اگر بشود که عالی است اما اگر نشود هم چیزی را از دست ندادهای، اما یقین که میکنی دیگر باید بشود تا حالت خوب باشد، اگر نشود پیش خودت کوچک میشوی.
یقین که میکنی دیگر جایی برای شگفتی باقی نمیگذاری، اما گمان یعنی انتظار شگفتی.
یقین در پی حقیقت نیست، سوال نمیپرسد، زنده و جاری نیست. یقین اندیشه را مسدود میکند.
یقین مجبورت میکند که در خدمتش باشی، اسیرت میکند.
به هیچ چیز یقین نکن، مگر به اینکه همیشه چیزی هست که ندیدهای و همیشه چیزی هست که نمیدانی.
الهی شکرت…