امروز فقط ۱۳ ساعت در روزه بودم. گفته بودم که تا دو روز هوای خودم را دارم 😃
تمام صبح و ظهر و عصر را پای کامپیوتر گذراندم. امروزْ روزِ پیادهروی طولانی من بود. عصر که هوا کمی خنکتر شد شیرقهوه را خوردم و برای یک پیادهروی طولانی بیرون زدم.
در همان چند قدم اول آنقدر ناخن پایم دردناک بود که میخواستم همانجا ابراز پشیمانی کنم و برگردم، اما از آنجاییکه برگشتن و نشدن و نرفتن و اینها در کار ما نیست دو ساعت بعدی را درحالیکه چیزی مثل سوزن در پایم فرو میرفت و تا مغز استخوانم تیر میکشید ادامه دادم که یک وقت خدایی نکرده کوتاه نیامده باشم. وقتی به خانه آمدم دیدم ناخنم خون آمده. بیخود نبود که انقدر درد داشت.
هفتهی پیش در استخر یک خانمی به خانم دیگری میگفت من بیست سال است که هر هفته استخر میآیم. چشمهایم گرد شدند، بیست سال؟؟!!!! چطور میتوانی بیست سال یک روند ثابت را حفظ کنی؟
کسانی را میشناسم که همین مدت زمان است که هر روز پیادهروی میکنند. یعنی در تمام این سالها هیچ ورزش یا فعالیت دیگری انجام ندادهاند به جز پیادهروی.
وقتی به چنین اعداد و ارقامی فکر میکنم مغزم داغ میکند؛ بیست سال یک کار را انجام دادن برای من یک مرگ واقعی است. البته که من هم از کارهای نصفه و نیمه بیزارم، اما وقتی کاری را شروع میکنم در همان ابتدای مسیر نقطهای را به عنوان مقصد در ذهنم در نظر میگیرم و تا رسیدن به آن نقطه صد درصد توانم را میگذارم، به هیچ وجه و با هیچ توجیهی از مسیر خارج نمیشوم و تقلب نمیکنم و از زیر کار در نمیروم. اما وقتی که به نقطهی پایان خودم میرسم به سرعت به سراغ برنامهی دیگری میروم. همیشه میدانم که یک جایی برای من نقطهی پایان است و آنجا جاییست که من تمام آنچه که میخواستم از آن مسیر به دست بیاورم را آوردهام.
من دوست دارم خودم را در شرایط و وضعیتهای مختلف تجربه کنم. یکی از بزرگترین آرزوهایم در زندگی این است که بتوانم خودم را تا آنجا که میشود تجربه کنم؛ بدانم در موقعیتهای مختلف چه احساسی دارم، چه ترسهایی دارم، چه چیزهایی واقعا مرا هیجانزده میکنند، از چه کارهایی بیشتر از همه لذت میبرم؛ مثلا اگر سوار بالون شوم چه حسی دارم، اگر موجسواری کنم چقدر میترسم یا هیجانزده میشوم، اگر از هواپیما با چتر نجات بپرم چه حالی دارم، اگر غواصی کنم، اگر یک ساز جدید را شروع کنم، اگر مهاجرت کنم، اگر در دل طبیعت بدون اینترنت زندگی کنم، اگر با حیوانات مواجه شوم، اگر اگر اگر…
من دوست دارم خودم را در تمام اینها تجربه کنم. فکر میکنم سرزمینِ درون ما آنقدر وسیع است که شاید این یک عمر کفافِ کشف کردنِ تمام آن را ندهد. اما آرزو دارم تا آنجا که میشود دنیای درونم را تجربه نمایم، بنابراین نمیتوانم به یک روند ثابت پایبند بمانم.
خب البته که باید آدمهایی با روحیات مختلف وجود داشته باشند تا تمام نیازهای جهان پاسخ داده شود.
در مسیر دو تا دختر بچه را در لباس عروس دیدم؛ یکی سفید و دیگری صورتی. از لبخندها و نگاهها و حرکات دخترانهشان پیدا بود که خودشان را زیباترین دختران شهر میدانستند که واقعا هم بودند. به رویشان لبخند زدم تا این احساسشان تایید و تقویت شود.
من هیچوقت رویای پوشیدن لباس عروس در سر نداشتم، هرگز خودم را در لباس عروس یا در مجلس عروسی تجسم نکردم، همانطور که هرگز خودم را یک مادر ندیدم. چقدر زندگی انسان شبیه چیزهایی میشود که تصور میکند یا نمیکند.
هر زمان که پیادهروی میکنم ذهنم بسیار بازتر میشود، خلاقتر میشوم. بسیاری از چیزهایی که نوشتهام را در حین پیادهروی نوشتهام. اما در عین حال برایم فرصتی برای بیذهنی (مراقبه) هم هست. به همین دلیل است که پیادهروی را بیشتر از هر فعالیت فیزیکی دیگری دوست دارم.
امروز در حین پیادهروی داشتم فکر میکردم که ماجرای نوشتنِ من از کجا شروع شد. به چه خاطراتی که در ذهنم نرسیدم. به زودی داستانش را مینویسم.
من در چند سال اخیر همیشه در مقابل گرسنگی نقطه ضعف داشتهام، یعنی به هیچ وجه نمیتوانستم گرسنگی را تحمل کنم. هر دو سه ساعت یک بار حتما باید یک چیزی میخوردم. الان میفهمم که دلیلش بالا بودن میزان انسولین بوده. من هم مرتب کالری را به بدنم میرساندم و انسولین مرتب ترشح میشد و نتیجهاش میشد مقاومت انسولین بیشتر. این مدت که وارد روند روزهداری شدهام همه چیز کاملا تغییر کرده؛ مقاومت بدنم در مقابل گرسنگی بسیار بالا رفته. دیگر اصلا احساس نمیکنم که در مقابل گرسنه ماندن نقطه ضعف دارم، به راحتی تحملش میکنم و حتی خیلی کم گرسنه میشوم.
پسر جوانِ ساختمان روبرویی در اتاقش راه میرفت و با تلفن حرف میزد، تیشرت سفید به تن داشت. چند باری دیده بودمش که برای سیگار کشیدن به بالکن میآمد درحالیکه همیشه بلوز سفید به تن داشت. این اولین باری بود که گوشهای از اتاقش را هم میدیدم. پردههای توری سفید را از وسط جمع کرده بود. در اتاقش کتابخانهای به رنگ سفید داشت. شاید او هم مثل من رنگ سفید را دوست دارد.
دمنوش سیب و به و دارچین…
الهی شکرت…