برای رسیدن باید رفت
آفتاب حوالی شش و بیست دقیقهی صبح سر بر آورد و خودش را پهن کرد بر روی آبی که از کانال میگذشت. من جایی در وسط پل ایستاده بودم و رقص اولین رگههای نور را بر جریان ملایم آب تماشا میکردم. سر که برگردانم موجهای کوچک از سمت دیگر ِ پل به مسیر خود ادامه میدادند و من با خود اندیشیدم؛ رفتن تنها راه ِ زنده ماندن است.
آب ِ باریکی هم که باشی در ناپیداترین نقطهی این سرزمین، اگر رفتن و بازنایستادن را بلد باشی عاقبت یک روز به دریا میرسی. رفتن و رسیدن جداییناپذیرند، همانگونه که ایستادن و مردن. اگر بایستی میمیری؛ مرگی با بوی تند تعفن.
تصمیم بگیر….
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.