روزانهنگاری – دوشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۱
باید برای دست کم دو هفته (شاید هم بیشتر) دور بودن از خانه مهیا میشدم. وقتی میروم اصلا نمیدانم که چه پیش میآید، فقط میدانم که رفتن اجتنابناپذیر است. یاد گرفتهام که به بعد فکر نکنم و اجازه دهم زندگی مرا غافلگیر کند.
آنقدر از صبح فعالیت کردهام که رمق ندارم. فقط نگران گلی خانمها هستم؛ نارنج زود به زود تشنه میشود. بچههایم را به دست خداوند میسپارم. همو که اول بار به آنها حیات بخشیده خودش هم مراقبشان خواهد بود.
(ماشاالله تعدادشان زیاد است، هر کدام هم یک سازی میزنند. فکر میکنم واحد تنظیم خانواده را خوب پاس نکردهام که اوضاع این است🥴)
یخچال را طوری پاکسازی کردهام که راحت میشود در آن گل کوچک بازی کرد. دریغ از یک لیوان آب در یخچال.
ذهن وسواسیام میگوید کوسنها چرا کج و کولهاند؟! صافشان کن.
من هم میگویم باشد صاف میکنم، اما تو هم استاد صاف کردن دهان مایی. او هم این را تعریف تلقی میکند و به حرف زدن ادامه میدهد. میخواهد به اندازهی چند هفته همه جا را مرتب کند. نمیفهمد که فرقی نمیکند، به هر حال این فضا تا یک حدی امکان مرتب بودن دارد.
نیروگاه برق شهید رجایی با دهها چراغ روشن خودنمایی میکند. نیروگاه در ذهنم مساوی است با خانه. این را فهمیدهام که اگر بیشتر از پنج سال در شهری زندگی کنی آن شهر تبدیل به شهرِ تو میشود. بخشی از وجودت برای همیشه در آنجا میماند، ردپای حضورِ شهر هم برای همیشه در بخشی از وجودِ تو میماند. شما متعلق به هم میشوید. دوست دارم این احساس را با شهرهای دیگری هم تجربه کنم.
مادر خانه نیست. خواهرها جمع شدهاند خانهی خواهر بزرگتر. امروز روز عید غدیر است. لابد سید خانمها عیدشان را دور هم جشن گرفتهاند. مناسبات خانوادگی همیشه مرا به وجد میآورد (البته مادامی که کسی کاری به کار من نداشته باشد😕). زندگی یعنی همین با هم بودنها. هر چه سن آدم بیشتر میشود بیشتر به ارزش این با هم بودنها پی میبرد. به همان اندازه که من از بودن با خواهرهایم لذت میبرم مطمئنم که آنها هم از این با هم بودن لذت میبرند.
واقعا خستهام، باید بخوابم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.