روزانهنگاری – دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
شنبه صبح اول وقت آقای وکیل تماس گرفت و خواست که مدرکی را برایش ببرم. شنبه روز بسیار شلوغ و پرکاری بود. طبق عادت، لیست کارها را روی تخته نوشته بودم. لذت میبرم وقتی که به خانه برمیگردم و کارهای انجام شده را از روی تخته پاک میکنم.
از همان صبح برای یک روز طولانی آماده شدم. سری به یک فروشگاه نزدیک خانه زدم تا اولا محل آن را پیدا کنم و بعد هم چند خرید واجب را انجام دهم. بعد از آنجا برای خریدن خرما به مغازهای که تازه پیدایش کردهام در جای شلوغ شهر رفتم و مثل همیشه لطف خداوند شامل حالم بود و جای پارک بسیار مناسبی پیدا کردم. برای مادر هم خرما خریدم و در مسیر برگشت به دستش رساندم. مادر کارتهای بانکی خودش و خاله را به من داد تا چند نقل و انتقال را برایشان انجام دهم که انجام دادم و در مسیر برگشت به خانه باز هم به فروشگاه و همینطور لبنیاتی سر زدم و یک چیزهایی خریدم.
وقتی به خانه رسیدم خانم همسایه هم همان موقع رسید در حالیکه خرید بسیار مفصلی کرده بود. کمکش کردم و کیسههایش را تا طبقهی چهارم برایش بردم. بندهی خدا حسابی شرمنده شده بود و من را قسم میداد که این کار را نکنم که البته من هم گوش نکردم. میگفت میخواهد یک کسب و کار فروش لباس راهاندازی کند و گفت که یک روز میآید تا ما راهنماییاش کنیم.
من از لحظهای که پایم را در خانه گذاشتم شروع به تمیز کردن خانه کردم؛ گردگیری و جارو و تی زدن کف آشپزخانه. در تمام مدت هم فقط یک لیوان چای ماسالا خوردم.
ساعت ۶:۳۰ با مژگان قرار داشتم. استیک را به مواد آغشته کردم و زودتر حرکت کردم تا قبل از رفتن مدارک را برای آقای وکیل پرینت بگیرم. با او تماس گرفتم و گفتم که ممکن است امشب نتوانم به آنجا بروم که گفت اشکالی ندارد. راس ساعت پیش مژگان بودم. خانهی جدید مژگان درست روبروی خانهی قدیمیاش است درحالیکه یک درخت کاج کهنسال حد فاصل این دو خانه را پر کرده است. مژگان میخواست نظر من را در مورد طراحی خانهی جدیدش بداند.
خانه یک خانهی کاملا مدرن بود که متریال خوبی در ساخت آن استفاده شده بود و پتانسیل زیادی برای طراحی داشت. با وجودیکه من اهل فضاهای مدرن (به ویژه از نوع آپارتمانی) نیستم اما در نوع خودش خانهای دوستداشتنی بود چون از سه طرف نور داشت.
کلن به نظر من هر خانهای به هر شکلی که باشد پتانسیل خوبی برای تبدیل شدن به یک فضای جذاب و دوستداشتنی را دارد. یکی از علائق بسیار پررنگ من طراحی داخلی فضاها است و معتقدم اگر میخواهی نتیجهی طراحی خوب از کار دربیاید باید از ابتدا یک تصویر واضح و روشن در ذهن داشته باشی تا بتوانی تمام فضا را به صورت یکپارچه طراحی کنی.
در خانههای ایرانی سالن پذیرایی به سبک کلاسیک قرن هجدهم انگلستان طراحی شده است، اتاق خواب کانتری فرانسه، آشپزخانه روستیک و … (اینهایی که گفتم را شما به این صورت ترجمه کنید: «خانهی خاله خانم»، «خانهی دختر عمه جان»، «خانهی جاری همسایه»)
بنابراین وقتی وارد خانه میشوی هیچ تناسبی بین هیچ کدام از بخشها نمیبینی و حتی نمیتوانی هیچ چیزی در مورد شخصیت صاحب آن خانه متوجه شوی. کاملا مشخص است که هر چیزی یک جایی دیده شده است و بدون هیچ فکری به خانه اضافه شده.
حتی اگر سبک کلاسیک را دوست داریم باید تمام فضا را بر همین اساس طراحی کنیم. اتفاقا یک مبل فروشی پیدا کردهام که مبلهای کلاسیک فوقالعاده جذابی دارد، آنقدر که دلم میخواهد فضایی در اختیار داشته باشم و آن را به صورت کلاسیک دیزاین کنم.
یک زمانی فکر میکردم که شاید وارد این کار شوم اما وقتی خیلی بیشتر فکر کردم دیدم من طراحی داخلی را فقط زمانی دوست دارم که برای خودم انجامش میدهم نه برای دیگران. چون دوست دارم اختیار کامل داشته باشم، در غیر اینصورت هیچوقت نتیجه آن چیزی که دوست داری نمیشود.
دو ساعتی با مژگان بودم و در همان حین با رخشا برای فردا قرار گذاشتم.
همراه مژگان به یک کابینتسازی هم سر زدیم که به نظر من کارشان را خوب بلد بودند. آقایی که مدیر کسب و کار بود مرد جوانی خوش قد و بالا بود که عینک طبی جذابی به چشم داشت و چهرهی خاصش در خاطر آدم میماند. کاملا مشخص بود که خودش آدمی هنری است. کارگاهش هم همانجا بود و با یک در شیشهای از دفتر فروش جدا شده بود. عمدا این کار را کرده بودند که داخل کارگاه پیدا باشد. من از این کارشان بسیار خوشم آمد. این اولین باری بود که کارگاهی به این تمیزی میدیدم.
مژگان را به خانه رساندم و برگشتم و در مسیر برگشت ماست و نان جو خریدم. احسان زودتر از من رسیده بود. وقتی رسیدم متوجه شدم که باید فردا به کارگاه بروم. بنابراین مجبور شدم قرارم با رخشا را به وقت دیگری موکول کنم.
دستشویی را شستم و دوش گرفتم و بعد از آن ما اولین تجربهی خودمان از پخت استیک در دستگاه سرخکن بدون روغن را داشتیم که به نظرمان عالی هم شده بود. استیک را بسیار دیروقت خوردیم اما بعد از یک روز چیزی نخوردن یک شام دیروقت هم مجاز است.
یکشنبه و دوشنبه هم از صبح تا پاسی از شب در کارگاه گذشت. بچهها هر روز صبح در کارگاه در حین خوردن چای، یک جور نیایش صبحگاهی دارند که در آن جملات مثبتی را با هم تکرار میکنند تا برای باقی روز انرژی مثبتی داشته باشند.
یکشنبهی هر هفته جلسهی اعضای کارگاه با مدیریت مهدی برگزار میشود و تحت هیچ شرایطی این جلسات لغو نمیشوند. همین جلسات باعث شده است که شخصیت بچهها دچار تحولات اساسی شود. دو نفر از بچهها خودشان سرپرست شدهاند و به خوبی از عهدهی مدیریت کردن سایر اعضا برمیآیند.
واقعا خوشحال میشوم وقتی میبینم که افراد به بهبود خودشان اهمیت میدهند و صرفا در حال گذراندن روزهایشان نیستند.
یکی از بچهها یک مدل آش خیلی خوشمزهای آورده بود که حبوبات و رشته و این چیزهای غیرمجاز را نداشت و من هم با خیال راحت و البته یک دل سیر خوردم. کشمش هم آورده بود؛ کشمش «سایه خشک» که در سایه خشک شده بود و بسیار خوشمزه بود. کشمش قند بسیار بالایی دارد (یعنی با سرعت بالایی تبدیل به قند میشود) بنابراین من کشمش نمیخورم. اما این کشمش آنقدر خوشمزه بود و من آنقدر در خوردنش زیادهروی کردم که سرم ذق ذق میکرد، صورتم گُر گرفته بود و قرمز شده بودم. واقعا احساس میکردم نمیتوانم از جایم بلند شوم. انگار که مست باشم. همه به من میخندیدند.
روز دوشنبه مسابقهی فوتبال ایران و انگلستان را در کارگاه از طریق موبایل احسان دنبال کردیم و با خوردن هر گل آه از نهادمان بلند میشد.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.