روزانهنگاری – چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۱
به کارگاه که رسیدیم بچهها داشتند چای صبحگاهی میخوردند و همزمان با خوردن چای عبارتهای تاکیدی میگفتند. همیشه این کار را انجام میدهند تا روزشان را با افکار و انرژی مثبت شروع کنند. خداوند را برای داشتن نیروهای خوب بینهایت سپاسگزاریم.
دیگ بخار و چند اتوی جدید به کارگاه اضافه شده است. دیگ بخار کارها را خیلی سادهتر میکند چون آب جوش دائمی را از طریق لولهکشی به اتوها میرساند. در نتیجه دیگر نیازی به جوش آوردن آب و پر کردن اتوها وجود ندارد.
کارِ امروز از کم شروع شد و همینطور آهسته آهسته زیاد شد به طوریکه هر چه زمان میگذشت کار بیشتر میشد. تا ساعت ۹ شب مانند تراکتور کار کردیم تا بشود کار را برای فردا تحویل داد.
فردا تولد یکی از همکاران عزیزانمان است، امروز یکی از خویشاوندانشان که خانمی بسیار شیرین و دوستداشتنی و البته کدبانویی ماهر است با کیک دستپخت خودش ناگهان آمد و همکارمان را برای تولدش غافلگیر کرد. ما هم البته در جریان نبودیم و همگی غافلگیر شدیم. بسیار دلنشین بود.
من که خودم در گذشته مرتبا کیک میپختم و در این کار مهارت داشتم و تازه کیکهای خودم را هم دوست داشتم الان هیچ شوق و علاقهای برای خوردن کیک ندارم. البته که از اول هم کیک و شیرینیهای خامهای را دوست نداشتم. در واقع خامهی شیرین قنادی اصلا مورد علاقهام نبود، همیشه کیک و شیرینیهای ساده و بدون خامه را ترجیح میدادم.
حالا که دیگر اصلا دوست ندارم. آنقدر دایرهی علاقمندیهایم محدود شده و آنقدر عبور کردهام از تمام خوردنیهایی که زمانی برایم جذاب بودند که خودم هم باورم نمیشود.
راستش حتی بعد از پختن حلوای رژیمی و با اینکه حلوای خوبی هم بود اما کلن از حلوا هم بریدم. دیگر واقعا احساسم را برانگیخته نمیکند. میتوانم کاملا بیخیالش شوم و یک جورهایی شدهام.
الان احساس میکنم که تمام آنچه که دوست دارم بخورم را دارم میخورم و هیچگونه احساس نیازی به چیزهایی که از زندگیام حذف شدهاند ندارم.
تمام امروز را سر پا کار کردم، یعنی واقعا تمام مدت. دیگر پاها و کمرم توان ندارند. یک جورهایی همگیمان از جان مایه گذاشتیم و من بیشتر از همه برای اینکه بتوانم فردا نروم. چون خیلی کار دارم برای انجام دادن و کارگاه رفتن باعث میشد به هیچ کدام نرسم. بالاخره موفق شدیم کار را به نقطهای برسانیم که من بتوانم نروم.
چند روز است که ذهنم مشغول چیزیست. باید انجامش بدهم و تکلیفم را با خودم روشن کنم. من از چیزهای ناقص و نصفه و نیمه بیزارم و الان حس میکنم که کاری در زندگیام ناقص مانده و این ذهنم را مشغول میکند. هرچند که کار ناتمام زیاد دارم اما این یکی موضوع دیگریست که باید در اسرع وقت به آن رسیدگی کنم تا تکلیفش در ذهنم مشخص شود.
چون امروز خیلی کار کرده بودم دیگر به بدنم سخت نگرفتم. وقتی که از کارگاه برگشتم با اینکه دیر شده بود یک چیزهای مختصری خوردم.
در نبودن من ساناز آمده اینجا، ردپای بودنش همه جا پیداست؛ از گوشوارههایم که بررسی شدهاند تا کامپیوترم که روشن مانده، دفترم که ورق خورده، چراغهایی که همگی روشن ماندهاند، حتی ایمیلم که باز شده و چیزهای دیگر 🤨
اما از مادر شنیدم که طبقهی بالا را نظافت کرده است، بنابراین میشود بخشیدش 😄
فردا هم قرار است بیاید و من از الان برای آمدنش خوشحالم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.