روزانهنگاری – یکشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۱
امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متینترین پدیدهی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمیماند. همین که برف شروع به باریدن میکند سکوت حکمفرما میشود و آدمها تنها به نظارهی این تجلی لطیف و موزونِ برکت الهی میایستند.
صدها بار باریدن برف را دیدهایم اما هر بار به اندازهی روز اول شگفتزده میشویم از مشاهدهی این ماهیتی که نمیتوانیم تعریف دقیقی از آن داشته باشیم؛ این چیزی که حجیم است اما در یک آن تبدیل میشود به هیچ، این چیزی که سنگین است اما ظریف، ظریف است اما مهیب، آرام است اما جسور، جسور است اما نجیب… برف مجموع اضداد است، نمیتوان هیچ چیزی را با قطعیت در مورد این موجودیت گفت فقط میشود گفت که برف آدم را مسخ میکند.
دیروز در کارگاه یکی از آن روزهایی بود که انگار کش میآیند و نمیخواهند تمام شوند؛ یک کارِ بیوقفه بود تا پاسی از شب. صبح که به کارگاه رفتم میدانستم که باید کار را جمع کنم. عزمم را جزم کرده بودم که جمع شود. هر یک عدد از کارها را از دهان شیر بیرون میکشیدم؛ یکی جیب نداشت، یکی یقه نداشت، یکی آستین نداشت، یکی مچ نداشت، یکی هم که کلن مصداق بارز همان چهار پرندهی ابراهیم بود که هر تکهاش یک جایی بود و باید سرهم میشد. بالغ بر هزار بار بین بخشهای مختلف کارگاه رفت و آمد کردم، خودم شکافتم، خودم اتو زدم، خودم تا زدم و بستهبندی کردم، خودم شمارش کردم… همه رفتند و ما آخرین نفرهایی بودیم که خارج شدیم. کمرم تیر میکشید و پاهایم توان نداشتند اما در نهایت کار را جمع شده تحویل دادم.
امروز صبح اما با منظرهی بارش برف از خواب بیدار شدیم و همین صحنه کافی بود تا همه چیز را بشوید و ببرد. احسان صبح زود بدون صبحانه به مقصد قزوین حرکت کرد. من هم لیست بلندبالایی داشتم که باید به همهشان رسیدگی میکردم.
مادر خواب مانده بود اما عجلهای هم نبود. اول بانک ملی و بعد بانک شهر، هر دو با جای پارک عالی. با مادر که بیرون میروم مهم است که ماشین دور نباشد چون مادر نمیتواند مسافت زیادی را پیاده برود. در هر دو مورد جای پارک ماشین بسیار خوب بود و به راحتی توانستم مادر را سوار کنم.
به خانه برگشتیم و این بار با پدر بیرون رفتیم. باید پدرم را به دندانپزشکی میبردم. از قبل محلش را روی نقشه علامتگذاری کرده بودم. خیلی راحت و بیدردسر رفتم و یک جای پارک عالی هم منتظرم بود. کلینیک دندانپزشکی شلوغ بود اما خدا را شکر آنقدری که فکر میکردم طول نکشید و کارمان انجام شد.
پدر فقط کت و شلوار با یک پیراهن و یک زیرپیراهنی پوشیده بود. هر چه به او اصرار کرده بودم که کاپشن بپوشد میگفت نه گرمم میشود، کاپشن برای پیادهروی است نه برای رفت و آمد با ماشین.
گفتم «حالا زیرِ پیراهنت یه چیز گرم پوشیدی دیگه انشالله؟» گفت «آره، زیرپیراهنی» 🙄 گفتم «گرمت نشه حالا، کلافه نشی از گرما، نپزی انقدر پوشیدی، خیس عرق نشی بیای بیرون سرما بخوری، گُر نگیری، احساس خفقان بهت دست نده، کمربندت چطوری بسته شد حالا؟»
اگر فکر میکنید عین این لیست را نگفتم کاملا در اشتباهید. تازه پدر گفت که زیرپیراهنیاش یک مدل گرم بوده که آن را با یک مدل خنکتر عوض کرده است 😟 تمام مدت هم راه میرفت و میگفت هوا عالی است.
حالا مادر دقیقا نقطهی مقابل پدر است و ما همگی به مادر رفتهایم. جملهی ثابت مادر حتی وسط چلهی تابستان این است «اصلا گرم نمیشیم» و باور کنید که ما بیزاران از سرما واقعا گرم نمیشویم.
بعد با پدر برای خرید خرما رفتیم که باز هم یک جای پارک بسیار عالی در چند قدمی مغازه نصیبمان شد. خداوند همیشه یک جای پارک خوب را برای من کنار میگذارد و من بسیار زیاد سپاسگزارش هستم.
برف بیوقفه و پربار میبارید و ما را غرق لذت میکرد. آن هم وقتی بخاری ماشین گرم است و از ترمزهایش هم مطمئنی. با آرامش به خانه برگشتیم اما هوای حسابی سرد شده بود.
دندانهای پدر که درست شد خیالم راحت شد. حسابی ذهنم را درگیر کرده بود.
واقعا سپاسگزار خداوندم که این فرصت و این امکان را دارم تا کارهای کوچکی برای پدر و مادرم انجام دهم.
ظهر شده بود. در مسیر برگشت به خانه شیر و ماست و پنیر خریدم و از لحظهی رسیدنم دست به کار شدم. بالاخره توانستم مشکل اینترنت را پیگیری کنم. لازم بود که کارشناس مخابرات به خانه بیاید و هیچ روزی نبود که من خانه باشم. بالاخره امروز انجام شد. خانه را جارو زدم و گردگیری کردم. دو سری لباس شستم و لباسهای خشک را سر جایشان گذاشتم. کبابتابهای را آماده کردم و برنج را هم خیس کردم.
چند ساعتی پای کامپیوتر کار داشتم که انجام دادم، بعد هم به سرعت دستشویی را شستم و دوش گرفتم و دوباره پای کامپیوتر برگشتم.
من در این خانه نظافت کردن را بسیار ساده میگیرم. با اینکه احسان معتقد است که تمام وقت و انرژیام را صرف این قبیل کارها میکنم درحالیکه خانه تمیز است اما من خودم میدانم که زمان بسیار کمی را در مقایسه با گذشته صرف این کار میکنم.
کف اینجا موکت است و نیازی به تی زدن نیست و این خودش یعنی حذف یک کار بسیار بزرگ. در ضمن یک خانهی قدیمی از یک حدی بیشتر تمیز نمیشود بنابراین اصلا نیازی به سابیدن نیست. خلاصه که واقعا کارم راحت شده است و بسیار از این بابت راضیام.
این روزها اتاق فکر سرد شده است و من هم کنج دنجم را به جای دیگری منتقل کردهام؛ یک جایی وسط سالن درست در مقابل یک شوفاژْ نشیمن درست کردهام. صبحها آنجا به قهوه و نوشتن میپردازم و شبها به خواندن. مابقی روز را هم با حسرتِ نشستن در آن نقطه سپری میکنم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.