ماجراهای اسبابکشی – ۲۰ ام تا ۲۴ ام مهر ماه ۱۴۰۱
جابهجایی غولآسای ما روز چهارشنبه بیستم مهر ماه ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. این جابهجایی از هر لحاظ غولآسا بود، هم به لحاظ فیزیکی هم به لحاظ روحی و روانی. من شب قبلش بسیار کم خوابیدم، با وجودیکه خیلی خیلی خسته بودم اما بدخواب شده بودم. این چندمین شبی بود که با بدخوابی صبح میشد.
شب را پایین خوابیده بودیم چون دیگر جایی برای خوابیدن نداشتیم. هر دوی ما روز را خیلی زود شروع کردیم. به محض بیدار شدن رفتیم بالا و دست به کار شدیم. من کلی وسیله داشتم که باید در ماشین خودم جا میدادم. احسان هم باید ماشینهای ظرفشویی و لباسشویی و اجاق گاز و یخچال را آمادهی بردن میکرد. من بی سر و صدا و بدون اینکه احسان را درگیر این موضوع کنم بارها و بارها از پلهها بالا و پایین رفتم و وسیلهها را مرتب در ماشینی که از قبل صندلیهایش را خوابانده بودم جا دادم. این ماشین طفلکی تا به حال به اندازهی چندین کامیون برای ما بار جابهجا کرده است.
نیروهایی که قرار بود برای اسبابکشی بیایند به موقع آمدند و شروع کردند به پایین آوردن وسیلهها. تا ماشین از راه برسد خیلی از وسیلهها را آورده بودند پایین توی پیلوت قرار داده بودند. خیلیها را هم که ما خودمان به مرور پایین آورده بودیم.
راستش را بگویم وقتی حجم وسیلهها را در پیلوت دیدم مخلوطی از نگرانی و ناراحتی بر من غالب شد. میدانستم که مسالهای نیست، نهایتش این است که وسیلهها در یک ماشین جا نمیشود و همان موقع ماشین دیگری اضافه میکنیم. اما بیشتر از دست خودم ناراحت بودم و از اینکه چرا قید وسیلههای بزرگی مثل کمد و کتابخانه را نزدم. سعی میکردم ناراحتی و نگرانیام را به روی خودم نیاورم تا به احسان منتقل نکنم. اما ساعتهای سختی را گذراندم. نفهمیدم چطور صبحانهی مختصری خوردم. قرار بر این بود که من زودتر حرکت کنم تا خانه را برای ورود اثاثیه مهیا کنم.
فکر میکنم ساعت نزدیک ۱۱ بود که شربت و لیوان یک بار مصرف خریدم و با ماشینی مملو از وسیله که جای سوزن انداختن در آن نبود به سمت کرج راهی شدم. وقتی رسیدم اول مستقیم به خانهی پدر رفتم و لپتاپها را گذاشتم و از پدر کلمن آب و فلاسک چای را (که با وسواس خاص خودش مهیا کرده بود) تحویل گرفتم و به سرعت به خانه رفتم.
با تمام توانی که در تن داشتم وسیلههای داخل ماشین را خالی کردم. گاهی اوقات تصور میکردم که امکان ندارد زنده از این ماجرا بیرون بیایم و دائم از خدا میخواستم که کارها را برای من ساده کند. یک بار درحالیکه کلی وسیله دستم بود با شیر آبی که در پیلوت بود برخورد کردم و آب باز شد و با فشار شروع کرد به ریختن روی من. با هر زحمتی بود آب را بستم و از این وضعیت خندهام گرفت. همسایههایمان آدمهای فوقالعادهای هستند. برایم آب آوردند. یکی یکی هم میآمدند و میگفتند که ما هستیم هر کاری داشتی بگو. وقتی هم که نیروها آمدند برایشان چای برده بودند.
زمانی که در ذهنم تصمیم به جابهجایی گرفته بودم نوشته بودم که دلم میخواهد خانهی ما خانهای بسیار نورگیر با نقشهی عالی، سه اتاق خواب، در محلهای امن و آرام، در کوچهای عریض، با درختان کهن و همسایههای فوقالعاده باشد. شاید باور نکنید (چون خودم هم به سختی باورم میشود) اما این خانه دقیقا تمام این مشخصات را دارد. جالب است که این کوچه عریضترین کوچهای است که تا به حال دیدهام، در واقع میشود گفت که یک خیابان است نه یک کوچه به طوریکه به راحتی میشود درحالیکه ماشینها پارک هستند دور یک فرمان زد. ماشینها در عرض کوچه کنار هم پارک میکنند به جای اینکه در طول کوچه پشت سر هم پارک کنند. یعنی تا این حد عریض است. فقط فراموش کرده بودم در لیست خواستههایم به آسانسور اشاره کنم 🤭
اما حالا همین تضاد باعث شده است که دلم خانهای همکف بخواهد.
خلاصه که هر طور بود وسیلهها را بالا بردم، حتی به اندازهی یک تلفن زدن به احسان و خبر دادن و خبر گرفتن معطل نکردم. همینکه کارم تمام شد احسان تماس گرفت و گفت که احتمالا رسیدنشان یکی دو ساعت زمان میبرد. وااای خدای من… اصلا لازم نبود انقدر عجله کنم و یک نفس کار کنم. رفتم بالا و غش کردم. یک لیوان چای خوردم و رفتم بیرون و دو بسته بیسکوییت و خرما و از این جور چیزها خریدم که این بندگان خدا که از راه میرسند از آنها پذیرایی کنم.
وقتی رسیدم خانه احسان هم از راه رسید. کامیون هنوز نرسیده بود. وقتی رسیدند با شربت خنک و بیسکوییت از آنها پذیرایی کردم و آنها هم بلافاصله شروع به کار کردند. احسان هم به سراغ نهار رفت.
راه پلههای این خانه بسیار باریک است و سقف آن هم کوتاه. وسایل ما هم همگی مثل اخلاقیات خودم گل درشت هستند. وقتی نگاه میکنم میبینم تمام وسایل ما بسیار بزرگ هستند؛ اجاق گاز هفت شعله، کتابخانهی غولآسا، کمد از این سر تا آن سر، میز کار بسیار بزرگ، تختخواب با تاج بزرگ و ارتفاع بسیار زیاد، میز آرایش بزرگ، پاتختی بزرگ، میز نهارخوری با یک نیمکت بسیار بزرگ… وای خدای من، چرا همه چیز انقدر بزرگ است و چرا ما انقدر تیر و تخته داریم؟؟؟
تنها چیز جمع و جوری که در خانهی ما وجود دارد مبلها هستند. باید اعتراف کنم که واقعا نگران بالا آمدن این همه وسیله بودم. اما خداوند حتی برای یک لحظه هم نظر لطفش را از ما دور نکرد. آنقدر آدمهای خوبی نصیب ما شدند که حد نداشت، واقعا با جان و دل کار کردند و هیچ وسیلهای را به هیچ کجا نزدند. با وجود فضای تنگ و وسیلههای بزرگ حتی یک بار هم غر نزدند و در عین حال آدمهای بسیار سالمی هم بودند. حتی کمک کردند و کتابخانه و میز کار را به شکلی حرفهای در وانت جا دادند تا احسان آنها را برای برش ببرد. احسان هم موقع حساب و کتاب برایشان جبران کرد.
(راستی قبلا نوشته بودم که بعضی از وسیلههای ما به خاطر کوتاه بودن سقف پیلوت امکان بالا آمدن نداشتند و قرار بود آنها را برش بزنیم. در قزوین یک نفر آمد و گفت فردا میآیم برش میزنم. فردا جواب تلفنش را نداد و این هم کار خدا بود. چون اولا میز نهارخوری بدون برش بالا رفت، دوما ما این کار را به یک آدم خیلی حرفهای و دقیق با وسایل تخصصی سپردیم و او با ایدهای عالی باعث شد کتابخانه اصلا خراب نشود و خیلی هم کار را تمیز انجام داد و از طرف دیگر حاضر نبود هیچ پولی بگیرد. یعنی احسان با زور و زحمت یک مبلغی را به او داده بود درحالیکه آن فردی که قرار بود در قزوین این کار را انجام دهد و نیامد درخواست مبلغ بسیار بیشتری را کرده بود. و قسمت جالب دیگر ماجرا این بود که فردی که کارها را برای ما انجام داد هیچوقت پنجشنبهها کار نمیکند اما این پنجشنبه از شانس ما بود و کار را انجام داد. یعنی هر چه از لطف خداوند بگویم کم گفتهام)
وقتی کار تمام شد من و احسان واقعا راضی بودیم از همه چیز. این سختترین قسمت کار بود. اصلا باورمان نمیشد که این قسمت به این خوبی تمام شده باشد. شب را در خانهی پدر گذراندیم و من تا صبح نخوابیدم. شاید از خستگی بود یا شاید چون هورمونهایم به هم ریخته بود یا شاید هم از یک نگرانی بیدلیل. اما صبح که بیدار شدم حالم خیلی خوب بود. ساناز صبح اول وقت کاملا مهیا با نهار و میوه و خوراکی آمد و رفتیم خانه. احسان برای برش وسیلهها رفت و من و ساناز دست به کار شدیم. من خسته بودم اما میخندیدم. وقتی داشتیم میز نهارخوری را سرهم میکردیم من سرم را داخل یکی از کمدهای زیر میز برده بودم تا پیچها را ببندم و درحالیکه دستم دقیقا زیر سرم قرار گرفته بود به ساناز میگفتم که اجازه بده من همینجا در همین موقعیتی که هستم بخوابم، جایم خیلی مناسب است و خودم از خنده مرده بودم.
تمام مدت شُل شُل کار میکردم و میخندیدم. من و ساناز سالن را که شامل میز نهارخوری، کتابخانه (که حالا دیگر همزمان میز تلویزیون هم هست) و مبلها میشد را آماده کردیم که جایی برای نشستن داشته باشیم. بعد به سراغ اتاق خواب رفتیم اما هر کاری کردیم نتوانستیم تخت را سر هم کنیم. سمانه هم از راه رسید. تمام مدت میدانستیم که داریم یک کاری را اشتباه انجام میدهیم اما نمیفهمیدیم چه کاری. بیخیال شدیم و سه نفری فلافلهای خوشمزهای که ساناز آورده بود را دو لپی خوردیم. بالاخره پسرها از راه رسیدند درحالیکه قسمتهای برش خورده را هم با خودشان آورده بودند و این یعنی کار ما خیلی جلو میافتاد.
تخت را به پسرها سپردیم و شروع کردیم به باز کردن کارتنهایی که باید زیر میز نهارخوری و کتابخانه قرار میگرفتند که خودش کار سنگینی بود. کتابها را هم باز کردیم و چیدیم. من این امکان را نداشتم که هیچ چیزی را بشویم فقط باید آنها را در جای خودشان میگذاشتم تا بعدا به مرور شسته شوند.
شب دور هم شام خوردیم و خیلی هم مزه داد. پسرها به سراغ سر هم کردن کمد بزرگ رفتند. آن وسطها حمید به یک قسمت از کمد فشار وارد کرده بود و آن قسمت را شکسته بود و دقیقا در همان زمان محافظی که در آن اتاق به برق بود یک دفعه و کاملا بی دلیل ترکید و باعث شد کنتور آن قسمت بپرد درحالیکه هیچکس کاری به آن محافظ نداشت و از آن استفاده نمیکرد. ما انقدر خندیدیم که خدا میداند. احسان به حمید میگفت «تو بیا برو خونه، نمیخواد تو کار کنی».
ساعت ۱:۳۰ شب رفتیم خانهی پدر. من دوش گرفتم و ساعت ۲ رفتم که بخوابم. باز بدخواب بودم. کتاب خواندم تا خوابم برد اما خیلی هم درست و حسابی نخوابیدم. نمیدانم چندمین شبی بود که نمیتوانستم بخوابم، حسابش از دستم در رفته بود.
صبح من و ساناز و احسان زودتر از بقیه رفتیم. حمید خودش پیاده آمده بود (ماشینش در پارکینگ خانهی ما بود) سمانه و مهدی هم بعدا آمدند. هر کس یک کاری انجام میداد، پسرها کارهای سنگین را، ما هم ظریف کاریها را. سمانه بیشتر تمیزکاری میکرد و البته بیشتر از آن با تلفن صحبت میکرد.
تا ساعت ۸ شب کارهای اصلی و اساسی انجام شدند. آشپزخانه آمادهی بهرهبرداری بود، نصب کردنیها هم نصب شده بودند، خیلی از وسیلهها هم جابهجا شده بودند. البته که هنوز کلی کار مانده بود اما به جای رضایتبخشی رسیده بودیم. همگی هم بسیار خسته بودیم. ساناز و حمید کمی زودتر رفتند و ما هم برگشتیم خانهی پدر و تنماهی با تخممرغ خوردیم. تمام این چند روز پنبه خانم رفته بود برای مراسم عروسی نوهی خالهام.
من دوش گرفتم و خوابیدم. شنبه صبح ما دو نفری رفتیم خانه، احسان شلنگ اجاق گاز را وصل کرد و ما اولین دعوایمان را در خانهی جدید داشتیم که قاعدتا و مثل همیشه من مقصر اصلی بودم. تمام دعواهای اصلی و اساسی ما زمانی اتفاق افتاده و میافتند که هورمونهای من به هم ریختهاند و من هیچ کنترلی روی رفتارم ندارم. بسیار از این بابت ناراحت هستم که بعد از این همه سال هنوز نمیتوانم در این دورانها بر خودم مسلط باشم و به کوچکترین چیزها بیخود و بیجهت پیله میکنم. درحالیکه در بقیهی زمانها واقعا به سادگی از کنار تمام مسائل میگذرم، حتی مسائلی بسیار بزرگ. خلاصه که بعد از حل و فصل شدن دعوا احسان رفت کارگاه و من ماندم و یک دنیا کار. تا ساعت ۹ شب لاینقطع کار کردم. احسان آمد و دوباره رفتیم خانهی پدر.
یکشنبه آخرین فرصت من برای کار کردن قبل از سفر قزوین بود پس باید تمام تلاشم را میکردم. اما به نقطهای رسیده بودم که احساس میکردم فقط دارم شلوغی را از یک نقطه به نقطهی دیگر منتقل میکنم بدون اینکه کار پیش برود. احسان کمک کرد که تخت را آماده کنیم و چند کار دیگر را هم انجام داد و رفت. من بدون اغراق تمام مدت سرپا بودم. واقعا احساس میکردم که مسافتی در حدود کرج تا قزوین را پیاده طی کردهام، یعنی تا این حد پاهایم درد گرفته بودند.
این را هم بگویم که در این مدت بازوهایم کاملا عضلانی و قوی شدهاند از بس که وسایل فوق سنگینی را جابهجا کردهام. با اینکه ما همیشه از بچگی وسایل سنگینی را جابهجا کرده بودیم با اینحال ساناز و سمانه حیرت کرده بودند از اینکه من چگونه توانستهام از پس این کار بر بیایم. احساس میکنم جفتشان بچه سوسول شدهاند یا سنشان زیاد شده 🤪
من آشپزخانه را کامل کردم، تمام کارتنها را باز کردم و وسایلشان را جابهجا کردم، کارتنهای خالی را یکی کردم و پایین بردم که خود همین کار مساوی بود با حدود پنج بار بالا و پایین رفتن از پلهها که واقعا سخت بود، چند بار جارو برقی زدم، هر چیز اضافهای را جابهجا کردم، کف آشپزخانه را حسابی تمیز کردم، پردهها را وصل کردم، فرشها را انداختم، لباسهای آویزان شدنی را داخل کمد گذاشتم و دهها کار ریز و درشت دیگر را انجام دادم،تمام اینها در حالی بود که نهار نخوردم و حتی یکی دو لیوان چای را هم سرپا خوردم تا اینکه احسان با میوه آمد. میوه خوردیم و من تازه رفتم دوش بگیرم در حالیکه کلی وسیله برای شستن با خودم به حمام بردم. از اینجا به بعد ماجرا را فردا مینویسم که خودش یک داستان است.
در تکمیل ماجرای اسبابکشی این را بگویم که نقل مکان کردن ما برای خانوادهی احسان موضوعی نیست که به سادگی بتوانند با آن کنار بیایند چون به هیچوجه برایش آماده نبودهاند. با وجودیکه از همان سالهای اول زندگی مشترکمان احسان بارها گفته بود که میخواهد مسیر زندگیاش را تغییر دهد اما آنها باور نمیکردند که واقعا بخواهد محل زندگیاش را هم تغییر دهد. به ویژه اینکه چنین الگویی هرگز در خانواده وجود نداشته است.
من و احسان در طول زندگی مشترکمان با چالشهای بسیار زیاد و بعضا بسیار جدی مواجه بوده و هستیم که بعضی از آنها به سادگی تیشه به ریشهی روابط میزنند به ویژه اگر قصدت حفظ کردن رابطه نباشد، یعنی به دنبال راه حل و به دنبال ساختن نباشی.
اما به جرات میگویم که این سختترین چالش زندگی ما تا امروز بوده است. واقعا برای هر دوی ما از هر لحاظ روزهای بسیار سختی بود، هم به لحاظ فیزیکی و هم به لحاظ روحی و روانی. خانواده کاملا در مقابل ما بودند و من کاملا احساس میکردم که با شخص من وارد جبههگیری خاصی شدهاند. من هم آدمی کاملا احساساتی و بسیار حساس هستم و چنین برخوردها و حسهایی مرا کاملا به هم میریزد. آنقدر این چند روز به من سخت گذشت که فقط خدا میداند. دو بار با احسان مفصل صحبت کردیم که همین باعث شد من بسیار آرامتر و مطمئنتر شوم. واقعا تمام تلاشم را کردم که اجازه ندهم چیزی احساسم را خراب کند. تمام مدت با خودم میگفتم که من باید حواسم را به مسیرم بدهم آدمها نتایج خودشان را برداشت میکنند. حتی یک بار این وسطها تصمیم داشتم که با خانواده حرف بزنم اما دوباره به خاطر آوردم که توجه کردن و صحبت کردن در مورد آنچه که نمیخواهی کمکی به حل شدن مسائل نمیکند و صرفا باعث میشود این مسائل در زندگی پررنگتر شوند، بنابراین نباید به آنها دامن زد.
خداوند هم واقعا تمام مدت با من بود به طوریکه خانواده برای چند روز به شمال رفتند و من توانستم در آرامش کامل به کارهایم برسم. وقتی هم که برگشتند من خیلی عادی و راحت برخورد کردم و همین باعث شد که آنها هم به همین شکل برخورد کنند.
زمان خداحافظی که رسید زمان خیلی سختی بود، حال مادر احسان اصلا خوب نبود که قاعدتا باعث میشد حال من هم خوب نباشد. هم او گریه کرد و هم من. یک چیزهایی هم به من گفت که من جواب خاصی ندادم و فقط گفتم زندگی است دیگر، آدم از هیچ چیز خبر ندارد. خلاصه به هر شکلی که بود این ماجرا را پشت سر گذاشتم و ایمان داشتم که زمان همه چیز را درست میکند. در تمام این چند روزی که در حال جابهجا کردن وسیلهها بودم هر روز از خدا میخواستم که به آنها آرامش عطا کند و حال دلشان را خوب کند. من آگاه هستم که این مسیرِ زندگی است و نمیشود در هیچ نقطهای متوقف شد و حتی مطمئن هستم که بعد از مدتی خانواده هم از این تصمیم پشتیبانی خواهند کرد اما فعلا همه چیز تازه است و قاعدتا کنار آمدن ساده نیست.
من در تمام این مدت فقط با خدای خودم صحبت میکردم و از او میخواستم که کارها را برای ما ساده کند. از او میخواستم که نظر لطفش را از ما برندارد و همراه با ما باشد و هر چه بگویم از میزان لطف و رحمتش نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم.
در این سه سالی که خداوند به زندگی من برگشته است روزهایی را از سر گذراندهام که اگر او نبود من قطعا جایی آن وسطها تمام کرده بودم. این را به جد میگویم. من بدون خداوند حتی یک روز از این روزها را نمیتوانستم پشت سر بگذارم. بزرگترین سپاسگزاریام در زندگی بابت همین برگشتن خداوند و پذیرفتن دوبارهی من است.
سفر اسبابکشی ما یک سفر سخت و طولانی و پر از چالش بود که در عین حال باعث شد رابطهی ما وارد فاز کاملا جدیدی شود و عمق بسیار بسیار بیشتری پیدا کند. به تجربه دریافتهام که وقتی آدمها در کنار هم از چالشها عبور میکنند رابطهشان بسیار عمیقتر میشود.
این را به همه گفتهام و اینجا هم میگویم که قهرمان اصلی این مسیر احسان بود، کسی که جسارت اصلی را به خرج داد و زحمتهای اصلی را کشید احسان بود. من حتی زمانی که برای زندگی کردن به قزوین رفتم کار خاصی نکردم. درست است که با اقوام همسرم در یک ساختمان ساکن شدم و به لطف خدا بدون حتی یک بار دلخوری و ناراحتی و در کمال شادی و آرامش این سالها را سپری کردم اما به هر حال این هجرت برای من اصلا سخت نبود. من با قزوین آشنا بودم و خانه و زندگی هم در بهترین حالتش برای من مهیا بود. همه چیز را بر طبق نظر و سلیقهی خودم مهیا کرده بودم و ما تحت حمایت کامل خانواده بودیم.
اما این یکی هجرت انصافا نیاز به یک جهاد اکبر از طرف احسان داشت، او بود که خودش را وارد اقیانوس کاملا جدیدی کرد. او به عنوان تنها پسر خانوادهای که بسیار روی پسرشان حساس هستند و درحالیکه کارفرمای خودش بود و در خانهی خودش آن هم نزدیک خانوادهاش ساکن بود در عرض چند هفته تمام اینها را پشت سر گذاشت و بدون اینکه حتی یک بار غر بزند و از چیزی گله کند قدم در مسیری کاملا ناشناخته گذاشت و پیش رفت. او با ترسهایش مواجه شد، از منطقهی خیلی خیلی امنی که داشت خارج شد، از محدودیتهایش عبور کرد و خودش را به چالش کشید و من واقعا و عمیقا به او افتخار میکنم.
انگار که این مرد به جز آس چیزی در دستش ندارد، این هزارمین باری است که مرا شگفتزده کرده است. من هر بار در مورش تخمین اشتباهی میزنم و او همیشه بسیار فراتر از انتظار من ظاهر میشود. باعث افتخار من است بودن در کنار چنین مردی. باید بگویم منی که خودم باعث و بانی شروع تمام این تغییرات بودم بارها در این مسیر غمگین و ناراحت و مضطرب و نگران شدم اما احسان تمام قدمهایش را با قدرت برداشت. تنها حسی که هرگز در من شکل نگرفت پشیمانی بود. حتی برای لحظهای هم از تصمیمی که گرفتیم پشیمان نشدم و میدانستم که ما این برهه از زندگی را کاملا پر کردهایم؛ این شهر و این خانه و این شرایط را… ما از تمام اینها پر شدیم و وقتش بود که حرکت کنیم.
اما احسان بسیار روانتر و راحتتر و پختهتر و قویتر از من عمل کرد. شاید اگر کسی ما را از بیرون ببیند متوجهی این موضوع نشود اما من هر چه بیشتر میگذرد بیشتر میفهمم که احسان بسیار پختهتر از من است؛ او قوی، قابل اعتماد، مسئولیتپذیر، باهوش، جسور، عملگرا و البته بسیار بامزه و جذاب است. راستش مجموعهی این ویژگیها همیشه در ناخودآگاه من در مورد مرد ایدهآل وجود داشته و حالا من دارم با مرد رویاهایم زندگی میکنم و از این بابت بسیار سپاسگزار خداوندم.
الهی شکرت….
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.