ماجراهای خواهر عروس
جمعه بود؛ جمعهی قبل از عروسی سمانه، عروسی سمانه چهارم مرداد بود، روز چهارشنبه.
جمعه من بعد از حدود یک هفته برگشتم خونهی پدری. یک هفتهی طاقت فرسا کار کردن تو خونهی سمانه که بتونیم تا روز عروسی خونه رو آماده کنیم. اضافه کاریهای بیموردی که مجبور شدیم انجام بدیم، هر شب ساعت ۱ خوابیدن و ساعت ۶ بیدار شدن، یک بند کار کردن، استرس ِ اینکه بالاخره میرسیم این همه کار رو تموم کنیم یا نه، هماهنگیهای روزهای آخر نزدیک به عروسی.
همهی اینا اونقدر ما رو خسته کرده بود که وقتی جمعه رسیدم خونهی پدر و یه دوش گرفتم همونطوری با موهای خیس رفتم روی تخت و یادم میاد که داشتم با لبخند به حرفهای پدر گوش میکردم که نمیدونم راجع به چی حرف میزد. بعدش دیگه یادم نمیاد چی شد، یادم نمیاد کِی خوابیدم. مثل لحظاتی قبل از بیهوش شدن برای عمل جراحی که وقتی چشم باز میکنی میبینی اومدی بیرون و اصلا نمیدونی که این مدت چطوری گذشته؛ یه حس بیخبری خیلی خوبیه.
یک ساعت شد که در این حالت بودم و وقتی بیدار شدم در واقع بیدار نشدم بلکه دوباره زنده شدم. اما هنوز اونقدر خسته بودم که برگشتم قزوین تا دو روز دور باشم از ماجراهای عروسی. دوشنبه صبح دوباره کرج بودم. از همون موقع که رسیدم آخرین آمادهسازیها رو برای عکاسی انجام دادم تا یه کم خیالم راحتتر بشه که البته هیچ جوری راحت نمیشد.
تهیه کردن کم و کسریها از لیست بلند بالای سمانه، من و ساناز رو به معنای واقعی کلمه نابود کرد. اما هیچ کدومِ اینها قابل مقایسه با روز عروسی نبود. من از ساعت پنج صبح با عروس رفتم آرایشگاه با کلی دم و دستگاه عکاسی. ساعت ۷ عروس باید لباسش رو میپوشید تا آرایشش رو شروع کنن. سمانه دستش رو برد توی اولین آستین لباس تنگش که مرواریدها از پشت لباسش شروع کردن به دونه دونه افتادن و همراه با افتادن هر مروارید احساس میکردم که قلبم داره یک قدم به ایستادن نزدیکتر میشه. برای اولین بار در عمرم دستهام میلرزیدن و مغزم تقریبا کار نمیکرد. در عین حال میخواستم که عروس رو از همچین استرسی دور نگه دارم.
عقلش کار کرده بود و یه سوزن نخ با خودش آورده بود. بهش گفتم سمانه جان اصلا نگران نباش، من الان همه چیو برات ردیف میکنم، من بلدم، دیدم خیاطها چی کار میکردن و در تمام مدت یه نفر دقیقا وسط مغزم نشسته بود و میگفت کمتر شعر بگو، ولی باید میکردم، مگه راه دیگهای هم بود؟!
با دستهایی که واقعا میلرزیدن شروع کردم به گذاشتن مرواریدها سر جاهاشون و دوختن. وقتی دید که واقعا بلدم یه کم خیالش راحت شد. از اون طرف آرایشگر هی صدا میزد که عروس بیا دیرت میشهها.
با هر بدبختیای بود فرستادمش زیر دست آرایشگر و وقتی کارش تموم شد بقیه مرواریدها رو درست کردم. توی آرایشگاه تقریبا جای سوزن انداختن نبود. من که اون همه نور و وسیله برده بودم برای عکاسی عملا نتونستم هیچ کدوم از ایدههایی که داشتم رو اجرایی کنم و فقط چند تا شات زدم.
نمیگم از اوضاع اینترنت و جابهجا کردن پول واسه آرایشگاه و نمیگم از جابهجا کردن اون همه وسیله تا پایین و خیلی اتفاقهای دیگه. فقط رسوندمش به ماشین و به داماد. تمام برنامهریزیهام به هم خورده بود و من حداقل دو ساعت از زمانبندی عقب بودم.
به محض اینکه رسیدم خونه کارم رو شروع کردم. تمام مدت وسط کارم پدر پایین بود و با عروس و داماد صحبت میکرد و منم که دلم نمیاومد ازش بخوام بره بالا، تقریبا هر شات رو باید حداقل پنج شش بار بیشتر میگرفتم تا برسم به اون چیزی که باید. ساناز طفلکی ریسک کرد و گفت که بابا جان ساکت باشید بذارید کارشو بکنه. اما خب طبق معمول به پدر برخورد و نتیجهی دیگه ای هم نداشت. من اما سعی میکردم صبورانه به کارم ادامه بدم. نمیدونم مغزم چطوری دست و پام رو هماهنگ میکرد و منو وادار میکرد به سر پا ایستادن و کم نیاوردن و در عین حال بدخلقی نکردن.
نوشیدنیهای انرژیزا هم که فقط دلگرمی بودن وگرنه کاری ازشون بر نمیاومد. فکر میکنم ساعت چهار بود که عروس و داماد رو سپردم به تیم فیلمبرداری و احسان رو همراهشون راهی کردم و آخرین توصیهها رو بهش کردم و رفتم که شروع کنم به آماده شدن. رخشا هم همون موقع رسید. من آخرین توانم رو به کار گرفتم که بتونم هر چه سریعتر آماده بشم اما خب مگه میشد این همه کار رو انجام داد.
دیگه نمیگم از ترافیک وحشتناک و نمیگم از کراوات احسان که جا موند و از اینکه چه مسیر وحشتناک شلوغی رو الکی و بیخودی رفتیم، فقط بگم که در مسیر رسیدن، سمانه دقیقا هر دو دقیقه یک بار به موبایل من زنگ میزد و می پرسید کجایید، دقیقا هر دو دقیقه یک بار، و من هر بار قبل از اینکه جواب بدم میگفتم وای خدای من، چرا این انقدر به من زنگ میزنه و فقط خدا میدونه که چه حالی داشتم. اما بعد گوشی رو برمیداشتم و میگفتم «جانم عزیزم؟ ما داریم میایم، اصلا نگران نباش.»
من؟؟؟ من و اینجور جواب دادن به تلفنی که پشت سر هم زنگ میخوره؟ منی که اگر اسم یه نفر بیشتر از یک بار در یک روز روی موبایلم دیده بشه، فرقی نداره که کی باشه، قطعا یه حالی بهش میدم که تا یه مدتی به فکر زنگ زدن به من نیوفته، بله من، دقیقا همین من اونطوری به تلفنهای پشت سر هم سمانه جواب میدادم.
وقتی رسیدیم سالن من چشمم هیچ کس رو نمیدید، فقط میدونم که رسیدم به اتاق پرو و رو هوا لباسم رو عوض کردم و حالا هر چی به سمانه زنگ میزدم که خبر بدم ما آمادهایم اون جواب نمیداد. خدایاااا….
و وقتی فهمیدم کراوات احسان جا مونده تمام استرس دنیا اومد نشست رو دلم. واقعا نمیتونم بگم اون مدت چقدر حالم خراب بود. اما به خودم گفتم امشب عروسی خواهرته، پس سعی کن همهی چیزهای بیخودی رو بذاری کنار و شب خوبی داشته باشی. سمانه اوایل مراسم یه عروس بداخلاق و عصبی بود چون از طرز خوندن ِ خوانندهای که از صدای خودش خوشش میومد اما بقیه خوششون نمیاومد به شدت شاکی بود. هی با عصبانیت به من میگفت برو بگو خودش نخونه. بگو من DJ خواستم.
منم که به عمرم از این کارها نکردم. مگه روم میشد آخه؟ اما سمانه خیلی شاکی بود. دل رو به دریا زدم و رفتم هر جوری بود به طرف گفتم. اما خب خداییش از وقتی دیگه خودش نخوند و نقش DJ رو داشت حال و هوای مهمونی خیلی عوض شد. دیگه من رفتم توو فاز شاد بودن و سعی کردم چیزی ناراحتم نکنه.
سعی کردم به تمام مهمونها سر بزنم و حواسم به همه باشه. هم رقصیدم هم با مهمونها گپ زدم هم حواسم به پذیرایی و بقیه مسائل بود. باید اعتراف کنم که واقعا طاقتفرسا بود. اما تازه این تمام ماجرا نبود. بالاخره مراسم توی سالن تموم شد و ما برگشتیم سمت خونه ی پدری. تمام ِ خانوادهی داماد هم با ما اومدن که از عروس و داماد خداحافظی کنن که تازه ماجرای اصلی اونجا شروع شد.
عروس گفت ما اصلا با هم عکس نداریم، بیاید بریم چند تا عکس بگیریم!!!! حالا ساعت چنده؟ ۲ شب. من کی هستم؟ همون کسی که از پنج صبح اون حجم از استرس رو تحمل کرده و سر پا بوده!!! اما دیگه چارهای نبود، باید انجام میشد. به خودم گفتم همین یه شبه، بهترین کاری که از دستت بر میاد رو انجام بده.
و اینطوری شد که تک تک خانوادهها اومدن کنار عروس و داماد ایستادن و من از همه عکس گرفتم. تازه بعد از اینکه اونها رفتن همه گفتن ما خودمون هم دسته جمعی عکس نداریم. دوباره هممون لباس پوشیدیم و عکس گرفتیم. الان که می نویسم باورم نمیشه که تمام این کارها توی یک روز انجام شدن.
اون روز و شب سخت و طولانی به هر ترتیبی بود تموم شد و با وجود تمام سختیها و نگرانیها تبدیل شد به یه خاطرهی خوب و یه خیال راحت که رفت نشست کنج دل همهمون. من اما در تمام طول مراسم حتی برای یک بار دلم نخواست که جای عروس باشم. دلم نخواست که چنین مراسمی داشته باشم و هر لحظه بیشتر و بیشتر مطمئن شدم از اینکه تصمیمی که برای زندگی خودم گرفته بودم دقیقا همون چیزی بوده که میخواستم.
من؟؟؟ من و اینجور جواب دادن به تلفنی که پشت سر هم زنگ میخوره؟ منی که اگر اسم یه نفر بیشتر از یکبار در یک روز روی موبایلم دیده بشه فرقی نداره که کی باشه قطعا یه حالی بهش میدم که تا یه مدتی به فکر زنگ زدن به من نیوفته
همزادپنداری کردم چه قدر باهات.خخخخخخخخخ
آره ? 😀 ?