چهارم مرداد است. همینطور الکی الکی یک ماه از روزی که شروع به منتشر کردن روزانههایم کردم گذشت. البته که من روزانهنویسیِ جدی را از سال ۹۵ شروع کردم، فکر میکنم همین مرداد ماه بود که شروع به نوشتن کردم. اما در تمام این سالها روزانههایم را در دفتر مینوشتم که البته هنوز هم هر […]
صبح زود که چشم باز کردم فقط دو صفحه در دفترم نوشتم و بلافاصله بدون اینکه حتی قهوه بخورم یا هیچ کار دیگری انجام دهم کامپیوتر را روشن کردم و چند ساعتی بیوقفه پای کامپیوتر بودم. کارهای واجبی داشتم که باید انجام میدادم قبل از اینکه با پنبه خانم به استخر بروم. همانطور که پای […]
قراردادِ جدید مشتری را آماده کردم و فرستادم. فاکتور عکسها را هم فرستادم. کارهایی را روی وبسایت مشتریها و وبسایت شرکت انجام دادم. کارهای واجبی بودند که باید انجام میشدند. چند بهروزرسانی هم روی وبسایت خودم انجام دادم. احساس میکنم که رختخواب پهن کردهام درست وسط وبسایت. ظهر خواهر آمد و با هم طبقهی بالا […]
پنبه خانم صبح آماده شد، لباس قشنگهایش را پوشید، گوشواره و انگشتر انداخت و رفت دیدن آن یکی خواهرش. عاشقِ بیرون رفتن و گشت و گذار است و من عاشق این اخلاقش هستم. آزاد و رهاست. برای گشت و گذار نه تعلل میکند و نه سخت میگیرد. حتی اگر بخواهد به سفری چند روزه برود […]
آخرین روزِ تیر ماه هم از راه رسید. از فردا ماه جدید شروع میشود. شروعهای جدید همیشه مرا به وجد میآورند. جمعه را با استخر رفتن آغاز کردیم. امروز خلوتتر از دفعهی قبلی بود که این موضوع تجربهی بهتری را برایمان رقم زد. پنبه خانم در استخر دوست پیدا کرده. دوستش امروز هم بود و […]
۲۴ ساعت در روزه بودم. سخت نبود، راحت گذشت. آنقدر وبسایت را بروزرسانی کردهام که احساس میکنم روحِ سایت با اسلحهی پر منتظر است که یک بار دیگر وارد شوم تا سوراخ سوراخم کند. البته حق هم دارد، من هم تقریبا همین کار را با او کردهام 🥴 اما هر روز که میگذرد بیشتر و […]
واقعا نمیدانم چگونه هوای این روزهای کارگاه را تحمل میکنم؛ دوازده ساعت سونای بخار به همراه یک روزهداری طولانی رَمَقم را گرفته است. سفارشی داشتیم که باید امروز تمام میشد، با یک کار گروهی خوب توانستیم سفارش را آمادهی ارسال کنیم. کارِ گروهی همیشه جواب میدهد؛ در طول سه سال گذشته بارها مجبور شدهایم حتی […]
دختری با چشمان سبزِ زیبا پسر جوانی که گیتار میزند خانمی که در قطار ابروهایش را برمیدارد خانه باغهایی که هر روز شاهد عبور دهها قطارند عجیب است امروز، آنقدر عجیب که نمیدانم کی و کجا میتوانم دربارهاش بگویم انگار که نبوده است، یا شاید من نبودهام آنقدر عادی و معمولی برخورد کردهام که انگار […]
باید برای دست کم دو هفته (شاید هم بیشتر) دور بودن از خانه مهیا میشدم. وقتی میروم اصلا نمیدانم که چه پیش میآید، فقط میدانم که رفتن اجتنابناپذیر است. یاد گرفتهام که به بعد فکر نکنم و اجازه دهم زندگی مرا غافلگیر کند. آنقدر از صبح فعالیت کردهام که رمق ندارم. فقط نگران گلی خانمها […]
آب ریز ریز میجوشد. زندگی ریز ریز آغاز شده است. مولانا سرِ صبح پیغام داده است که: ای تو در کَشتیِ تنْ رفته به خواب آب را دیدی نِگرْ در آبِ آب آب را آبیست کو میرانَدَش روح را روحیست کو میخوانَدَش شیشهی قهوه خالی شده است. پُرَش میکنم و اجازه میدهم عطر قهوه حالم […]