«ندا»ی بازیگوش و خندانم میگوید خوابم را دیده است. خواب دیده که صاحب یک پسر شدهام به غایت زیبا و درحالیکه او را در آغوش گرفتهام به طوریکه سرش روی شانهام قرار دارد و پتو یا لباس قرمز دارد از در کارگاه داخل میشوم. (کاش یوسف پیامبر بود و خوابش را تعبیر میکرد.) «سعدیه»ی باهوشم […]
در تمام زندگی من (بعد از تولد خودم) فقط یک تاریخ مهم وجود دارد، آن هم بیست و دوم بهمن ماه است. بیست و دوم بهمن روز تولد احسان و تاریخی است که ما در آن ازدواج کردیم. ما یک تاریخ برای عقد و یک تاریخ برای عروسی نداریم، در زندگی ما فقط یک تاریخ […]
امروز بعد از یک هفته غیبت به کارگاه رفتم درحالیکه موهایم را بعد از مدتها شبیه «عَلَمتاج خانم» در «نیسان آبی» کرده بودم و اصلا نمیدانستم عکسالعمل بچهها بعد از غیبت طولانی من چه خواهد بود. از در که وارد شدم بچههای من (بچههای من یعنی بچههای اتو و بسته بندی) از گوشه و کنار […]
دو ماهی میشد که با خانواده برای یک سفر کوتاه به شمال گفتگو میکردیم. در واقع دلمان میخواست همراه پدر و مادر به مسافرت برویم. آخرین باری که خانوادگی مسافرت رفته بودیم مربوط به خیلی خیلی سال پیش میشد، شاید زمانی که ما دانشجو بودیم. پدر من آدم اهل سفری نیست، کاملا برعکس مادرم که […]
بالاخره امروز «سمینا»ی قشنگم را محکم بغل کردم و گفتم که دوستش دارم. آمده بود کارگاه که سرنخزناش را پس بدهد و خداحافظی کند. موسم امتحانات است و باید درس بخواند و امتحان بدهد. برایش یک چیزی آورده بودم که موقع رفتنش به او دادم و گفتم «امتحانات که تموم شد زود بیا. نمونی خونه […]
حالا که پروژهی روزانهنگاری شش ماهه شده است و من هم محدودیت زیادی در باب زمان دارم، به طوریکه حتی فرصت کافی برای خوابیدن ندارم، تصمیم گرفتهام که روند نوشتنِ روزانهنگاری را تغییر بدهم به این صورت که فقط وقایع و اتفاقات مهم را بنویسم. شاید باید نامش را بگذارم «واقعهنگاری»، نمیدانم. فقط میدانم که […]
شش ماه گذشت از اولین روزی که دو پاراگراف نوشتم و نامش را گذاشتم «پروژهی روزانهنگاری». در عرض فقط چند ماه زندگیام زیر و رو شد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکرش را هم نمیکردم که سر از اینجا و اکنون در بیاورم. در تمام سالهای قبل از آن داشتم برای چنین روزهایی آماده میشدم. […]
هفتهی گذشته ننوشتم؛ نه اینجا نوشتم و نه حتی در دفترم. هفتهی گذشته هیچکدام از کارهایی که همیشه میکردم را نکردم؛ ننوشتم، ورزش نکردم، شعر نخواندم، حتی تا جایی که میشد صبح زود بیدار نشدم. میخواستم بدانم رها کردن چگونه است و چه حسی دارد (شاید یک زمانی مفصل دربارهاش بنویسم). (و البته کنجکاو بودم […]
دیروز صبح خسته بیدار شدم و تمام روز خسته بودم. دلیلش به سرماخوردگیام برمیگشت. خواهر احسان «آزمایشگاه همکار» دارد. آزمایشگاه همکار به آزمایشگاهی گفته میشود که با ادارهی استاندارد برای بررسی استاندارد بودن کالاهای تولید شده همکاری میکند. ادارهی استاندارد نمونهای از هر کالایی که تولید میشود را برای آزمایشگاه همکارش ارسال میکند و بر […]
جوگیری دیروزم کار دستم داد. از صبح احساس سرماخوردگی داشتم که در طول روز تشدید میشد. من و احسان صبح زود حرکت کردیم و رفتیم بازار شوش تا احسان یک سری وسیله را تحویل بگیرد. هوا ابری و جذاب بود. پشت نیسان آبی نوشته شده بود: «قسمت این است که در فاصلهها پیر شویم» هیچوقت […]