بعضی روزها انگار که معادل یک هفتهاند. انگار که به اندازهی یک هفته کش میآیند. امروز یکی از آن روزها بود. صبح زود بیدار شدم و به کلینیکی که مادر همیشه از آنجا داروهای ماهیانهاش را تهیه میکند رفتم و داروها را گرفتم. کلینیک در همان صبح اول وقت بسیار شلوغ بود اما چون من […]
امروز قرار بود ساناز بیاید و این به من انگیزه میداد تا کارها را سریعتر انجام دهم. موفق شدم خانه را آمادهی پذیرایی از مهمان کنم. حتی میوه و خوراکی هم روی میز گذاشتم و غذا را هم تا یک مرحلهای آماده کردم و بعد به دنبال ساناز رفتم که از صبح داشت خانهی پنبه […]
یکشنبه یکم آبان… از آن شروعهای قشنگ است وقتی که هماهنگی میان تاریخ و روز اتفاق میافتد؛ یکشنبه – یکم… دوشنبه – دوم … سهشنبه – سوم… امروز صبح با شنیدن یک خبر خیلی خوب شروع شد. خبری که شاید خوبتر از آن چیزی بود که ما انتظار شنیدنش را داشتیم. من لیستی از کارهایی […]
(قبل از اینکه ماجراهای شنبه را بنویسم خلاصهای از دو روز قبل را هم مینویسم) پنجشنبه روز قشنگی بود. نه برای اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد. اصولا در زندگی آدمی مثل من آن هم در دوران اسبابکشی هیچ اتفاق خاصی رخ نمیدهد. اما باز هم برای من خیلی قشنگ بود، چون بعد از چندین سال […]
در چند روز گذشته مرتب به این موضوع فکر میکنم که خداوند چقدر کارش را خوب بلد است. حیرت میکنم از اینکه چگونه خداوند از کوچکترین امور این جهان گرفته تا بزرگترین امورات آن را تا این اندازه دقیق مدیریت میکند و از هیچ چیزی غافل نمیشود؛ از عواطف و احساسات ما گرفته تا امورات […]
امروز اولین روز در خانهی جدید ما بود و البته همزمان آخرین روز در خانهی قدیممان هم بود اما به صورت معکوس. یعنی اول، اولین روز در خانهی جدید اتفاق افتاد و بعد آخرین روز در خانهی قدیم. اصولا به این شکل است که اول آخرین روزِ بودن در مکان قدیمی اتفاق میافتد و بعد […]
جابهجایی غولآسای ما روز چهارشنبه بیستم مهر ماه ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. این جابهجایی از هر لحاظ غولآسا بود، هم به لحاظ فیزیکی هم به لحاظ روحی و روانی. من شب قبلش بسیار کم خوابیدم، با وجودیکه خیلی خیلی خسته بودم اما بدخواب شده بودم. این چندمین شبی بود که با بدخوابی صبح میشد. شب را […]
دیروز از نظر من یک روز خاص بود، چون یک بار دیگر فهمیدم که خداوند هوای تک تک بندگانش را دارد و هرگز هیچ بندهای را به حال خود رها نمیکند (مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ) دیروز من دستشویی را شستم و در حالیکه با شورت مشغول جمعآوری وسایل دستشویی و حمام بودم در زدند. […]
پاهایم از درد ذُق ذُق میکنند، کمرم را به سختی میتوانم صاف کنم، دو روز است که بیوقفه ایستادهام و راه رفتهام. احساس میکنم فاصلهی بین دو شهر را پیاده طی کردهام. دیروز تمام آشپزخانه را جمع کردم، حتی یخچال را. امروز اول فریزر را جمعآوری کردم به طوریکه آمادهی برداشتن و رفتن باشد و […]
به نیمهی مهر ماه رسیدیم، به همین سرعت. این چند روز به لحاظ روحی توان نوشتن نداشتم. البته که وسطِ چیزی شبیه به یک انقلاب هم بودم اما اگر روحیهی نوشتن داشتم میتوانستم زمانش را جور کنم، اما واقعا دست و دلم به نوشتن نمیرفت. الان که مینویسم ساعت هنوز ۶ نشده است. من از […]