یک کلیپ عروسی دیدم؛ از همان کلیپهایی که آخر مجالس با افتخار از مهمانها میخواهند که بنشینند به تماشایش. برای خانوادهی درجهی یک صندلی میگذراند درست در مقابل پرده و میهمانها هم سعی میکنند تا جایی که میتوانند نزدیک شوند تا هیچ صحنهای را از دست ندهند.
کلیپهای عروسی که مثل اکثر فیلمهای این زمانه فقط تعدادی صحنهی شلوغ و بههمریخته هستند؛ صحنههایی که تمامشان همان روز برداشت شدهاند و با وصلهپینهای یک ساعته در قالبهای از پیش آماده به خورد مخاطب داده میشوند. افتخار هم میکنند که اتفاقاتی که بیخ گوش مهمانها رخ داده است یکی دو ساعت بعد روی پرده نمایش داده میشوند، لابد باید سرعتعملشان را تحسین هم کرد.
کلیپهایی که اگر قرار بود وزارت ارشاد بر آنها نظارت کند هیچکدامشان اجازهی پخش نمیداشتند؛ پر از تختخواب و لباسخواب ساتن و بوسوبغل که البته نوش جانشان باشد؛ اما دقیقن این همان دلیلی است که سبب میشود بسیاری از فیلمهای سینمایی فقط چند لحظه بعد از نمایش از خاطر مخاطب پاک شوند؛ اینکه قصه ندارند، به ویژه بسیاری از فیلمهای به ظاهر کمدی که ملغمهای هستند از شوخیهای فیزیکی و کلامی و حرکات موزون و غیرموزون اما هیچ قصهای از آنها حمایت نمیکند؛ یعنی در دل یک قصه جریان ندارند بلکه فقط یک سری جریان نامرتبط هستند.
وقتی فیلم تمام میشود نمیتوانی بگویی شخصیتی بود که با فلان موضوع مواجه شد و به بهمان طریق از آن عبور کرد (یا نکرد). انگار شاخههای درخت وجود دارند اما تنهای نیست که به آن متصل باشند.
ویدئویی میبینیم که قرار است مرتبط باشد با پیوند میان دو نفر اما نمیفهمیم این دو نفر کجا و چطور با هم آشنا شدند، مسیرشان چطور گذشت تا نتیجهاش شد این مجلس. از ابتدا تا انتها مهمانها را میبینیم که بالا و پایین میپرند که همانجا هم داشتیم میدیدمشان؛ اتفاقن خیلی هم زندهتر و زیباتر، هر از گاهی هم در پشت صحنه دو نفر در حال آماده شدن هستند. حتی تبلیغ مد و فشن هم باید قصهای داشته باشد؛ حتی یک عکس اگر میخواهی بگیری باید بدانی چه قصهای از آن حمایت میکند.
البته به صرفهتر این است که کل کار در یک روز انجام شود؛ برداشتهای پرتوپلا و بیربط آن روز را بنشانی تنگاتنگ هم و بالا بیاوری روی مخاطبی که به نظرت لایق بیشتر از این نیست، تازه درخواست تشویق حسابی هم داری.
فیلمهای این زمانه شبیه کلیپهای عروسی شدهاند، حالا که اینطور است دستکم بوس و بغلها را هم نشانمان بدهید که تا این حد دستخالی نمانده باشیم.
الهی شکرت…
کدام روز است که روز تو نباشد؟
کدام روز است که یادت در سرمان و مهرت در قلبمان نباشد؟
کدام روز است که در آن فاصلهای باشد میانمان؟
مگر یک سال صبر کردهایم تا یک روز بشود روز تو و در آن روز به یاد تو بیفتیم؟
با این همه هرگز گمان نمیکردم که مناسبتها اینگونه کمر آدم را خم کنند. (شاید اصلن برای چنین روزی بود که از مناسبتها فراری بودم و هستم.)
از تو ممنونیم که اجازه دادی ما این جهان را از طریق تو تجربه کنیم، تو ما را پذیرفتی و به مهربانانهترین و بزرگوارانهترین طریق ممکن پرورش دادی.
ما بیشک از خوشبختترین مردمانِ زیسته در جهانیم.
الهی شکرت…
(امروز به یه بچهی چهارساله حسادت کردم، فقط چون مادر داشت.)
امروز تجربهی جالبی داشتم که وصل میشود به اتفاقی در هفتهی گذشته. خواهرم در بخش منابعانسانی یک شرکت معتبر، یا بهتر است بگویم معتبرترین شرکت حال حاضر کشور، کار میکند. (این را گفتم که کمی بعدتر به افتخارات خودم بیفزایم.)
هفتهی پیش جناب مدیر به خواهرم گفت که یک متن خوبی نیاز دارد تا به مناسبت روز زن در لوح تقدیر خانمهای شرکت بنویسند. از خواهرم خواست که اگر میتواند کمکش کند. خواهرم هم به سراغ من آمد؛ انگار که برای انشای مدرسه دست به دامن کسی شوی. متاسفانه فرصتمان بسیار محدود بود، هر چه میتوانستم در آن وقت اندک تراوش کنم بیرون ریختم.
امروز عکس لوحتقدیر را برایم فرستاد که یکی از نوشتههای من با فونت ضخیم بالای آن نوشته شده بود. یک لحظه احساس شعف کردم، احساس مهمبودن، حس اینکه انگار یکی از نوشتههایم جایی منتشر شده است.
از اینکه زیر سقف خودم منتشر میکنم لذت میبرم، اما این هم احساس متفاوت و خوشایندی بود. ولی چیزی که بیش از آن توجهم را جلب کرد این بود که واقعن سرم درد میکند برای چالشهای مرتبط با نوشتن، این قبیل چالشها نه تنها آزارم نمیدهند بلکه خون پرحرارتی را در رگهایم به جریان میاندازند؛ وقتی خودم را در تنگنای موضوع و زمان برای نوشتن قرار میدهم تازه میشوم. مثل یک ورزش سنگین است؛ قبل از شروع ورزش همه چیز به نظر طاقتفرسا میآید، اگر به آن بیندیشی شاید اصلن شروعش نکنی. اما احساسی که پس از یک ورزش سنگین تجربه میکنی آنقدر مطلوب است که دوباره و دوباره قانعات میکند که به سراغش بروی، با وجود تمام دردها و دشواریها.
(این را وقتی به درستی درک کردم که تمرین «سی روز، سی عنوان» را انجام دادم؛ به این صورت که باید از عنوان به سمت متن بروی؛ یعنی لیستی از سی عنوان را آماده میکنی و هر روز طبق لیست عنوانها را گسترش میدهی تا تبدیل به یک متن شوند. به نظرم به مراتب دشوارتر از این است که از متن به عنوان برسی. تمرین فوقالعادهای بود که حقیقتن موتور مرا روشن کرد.)
نوشتن شاید بیش از هر چیز به ورزش شبیه باشد؛ شروع یک متنِ تازه دشوار مینماید اما شعفی که پس از پیمودن این مسیر پیدا میکنی را با کمتر لذتی میتوان مقایسه کرد. البته شاید اینها همه به خاطر علاقمندی من است؛ من به کارهای متنوعی پرداختهام که هر کدام چالشهای خودشان را داشتند اما موضعم در مقابل هیچکدامشان خوشامدگویانه نبوده است. حالا نوشتن مثل یک کودک خواستنی خوب توانسته جایش را در قلبم باز کند. حس مادری را دارم که مسئولیت فرزندْ برایش یک دشواری خوشایند است.
الهی تو را شکر برای نوشتن که حاصل همآغوشی عاشقانهی اندیشه و کلام است.
الهی شکرت…
دو جوان (خیلی جوان) را دیدم که در یک مکان تاریخی-تفریحی روی زمین نشسته بودند و گفتگو میکردند. ماجرای عاشقانهای میانشان نبود، شاید گفتگویشان تلاشی بود برای ورود به دنیای عاشقانه.
دختر از دغدغههایش در باب سینما میگفت؛ از کارگردانها و بازیگران و فیلمها اسم میبرد و پسر هم سعی میکرد خودش را مطلع و مشتاق نشان دهد.
من هم وقتی همسن آنها بودم تصور میکردم باید فرهیخته به نظر بیایم، باید فرقی با دیگران داشته باشم و به خیالم این توفیر را خواندهها و دانستههایم بر من میافزود. میکوشیدم بخوانم و یاد بگیرم تا حرفی برای گفتن داشته باشم.
حالا میدانم که وقتی پای زندگی واقعی به میان میآید کافیست دروغ نگویی، باقی چیزها اطلاعاتی بیموردند. هر نوع تظاهر و یا هر میزان تلاش برای متفاوت بهنظررسیدن یا توجهی را جلب کردن، دیر یا زود شکستی محتوم در پی خواهد داشت.
به نظرم یک نفر باید از جوانها بپرسد: اگر بخواهی «یک روز واقعی» را کنار یک نفر بگذرانی، روز ایدهآلت چه روزی خواهد بود؟
و ببیند که آیا آنها معنی «یک روز واقعی» را میدانند؟ آیا انتظاراتشان از یک روز واقعی، واقعبینانه است؟ و به یادشان بیاورد که این روز واقعی قرار است چندین و چند بار ضرب شود در ۳۶۵، حالا چه؟ هنوز هم آن دغدغهها همجنس و همراستای تو هستند یا فقط ادای یک چیزی را درمیآوری؟
(هرچند که فهمیدن همینها برای هر کسی احتمالن به قیمت یک زندگی تمام خواهد شد، خردهای هم نمیشود گرفت. آدم اگر در مجموع یک سال از عمرش را بیادا و اطوار گذرانده باشد برنده است.)
الهی شکرت…
یک جای نسبتن دورافتادهای پیادهروی میکردم؛ چشمم افتاد به مغازهای که خیلی مرتب بود و به شکل بسیار زیبایی تزئین شده بود؛ گلهای تازه، درهای چوبی آبیرنگ، محوطهی تمیز. معلوم بود صاحب مغازه با عشق آنجا را باز کرده بود و چای تازهدم را هم برای رهگذران احتمالی آماده کرده بود، باوجودیکه حتی امکان عبور آدمها از آنجا کم بود چه رسد به اینکه یکی از آن آدمهای بالقوه تبدیل به مشتری بالفعل شوند.
اما معلوم بود که او هر روز با امید مغازهاش را باز میکند بیآنکه نگران آمدن و نیامدن مشتری باشد. در واقع او کار سمت خودش را انجام میدهد و باقی را به خداوند واگذار میکند.
راستش یک وقتهایی آن موجود موذی ساکن در مغزم نجواکنان میگوید: تو به چه امیدی در این مکان دورافتاده هر روز در مغازهات را باز میکنی؟ اینجا که حتی هیچ رهگذری هم نیست، دلت را به چه خوش کردهای یا منتظر چه اتفاقی هستی؟
و من میکوشم ایمانم را به مسیر حفظ کنم؛ حقیقتش اما این است که میدانم با ایمان یا بی ایمان، با امید یا بی امید، با روزی یا بی روزی نمیتوانم در این مسیر نباشم، پس بهتر است به جای نشستن در خانه، مغازه را باز کنم.
زمان زیادی از پیادهروی صرف نجاتدادن سوسکها از وسط جاده شد؛ همان سوسکهای سیاه و سفت و سنگین که همیشه هم سروته میشوند و دیگر نمیتوانند برگردند و اتفاقن زیر شکمشان قشنگتر هم هست از پشت کمرشان، یعنی چه بهتر که آنطرفی باشند. ضمنن اسم حلزونها بد در رفته است، این سیاهکهای سفت برای طیکردن ده سانتیمتر، سه روز در راهند. شما که انقدر کُندید چرا عزم سفری به این درازی میکنید؟ (از آن سمت خیابان به این سمتش)، خب یک طرف بمانید دیگر، چرا فکر میکنید آن طرف حلوا خیرات میکنند؟
شاید هم تصور میکنید دخترهای آن طرف خیابان خوشگلترند، همیشه مرغ همسایه غاز است. به دخترهای سمت خودتان قانع باشید وگرنه تا برسید آن طرف و بخواهید مخ یکی را بزنید، دیگر از مردانگی افتادهاید. حالا مثلن خودتان خیلی زبر و زرنگید؟ یا خیلی خوشبر و رویید؟
از قدیم گفتهاند: «خیلی خوش پر و پاس، لب خزینه همه میشینه.»
البته این ضربالمثل خیلی هم مرتبط با اوضاع شما نیست، فقط میخواهم بگویم ادعایتان را کم کنید. به خدا هیچی از پیادهروی نفهمیدم از بس که شماها را نجات دادم، حداقل عروسی دعوتم کنید.
(متاسفانه بعدش هم مورد حملهی یک سگ قرار گرفتم و کلن پیادهروی گوشت شد به تنم.)
الهی شکرت…
دلیلهایش را با مدادتراش تراشید و خردههایش را اینطرف و آنطرف پخش کرد، تازه توقع داشت که دلیلتراشیاش مورد تشویق هم قرار بگیرد.
اصلن به فرض هم که خیلی تیز و تمیز تراشیده باشی، در نهایت دلیل تراشیدهای دیگر، حتی نمیشود مثل مداد دو خط با آن نوشت و بعد هم شاید پاک کرد. دلیلهای تراشیده هیچ فرقی با بهانهها ندارند، فقط انگار بهانهها را با چاقو تیز کردهاند و دلیلها را تروتمیز با تراش.
باور کن هیچ فضیلتی در دلیلتراشی با مدادتراش نیست، آنها را تیز میکنی که چه بشود؟ مثلن تصور میکنی دلایلت مستدل میشوند اگر نوکشان تیز باشد؟
دستکم دلیلهایت را با ریشتراش بتراش که حداقل صورتت صاف شود و شکل و رویی عوض کنی.
اصلن بتراش، ما که بخیل نیستیم، بگذار همهی درختهای درونت بشوند مادهی خام دلیلهایت و تا میتوانی بتراش؛ دلیل پشت دلیل، جنگل پشت جنگل، ترس پشت ترس،… منابعت نامحدودند، تا ابد میتوانی بتراشی. فقط از ما نخواه این مدادهای نامرغوب را بخریم و با آنها زندگیمان را بنویسیم، شرمنده… دیگر آنقدرها هم که میاندیشی نانگندم نخورده نیستیم که بتوانی هر جنس بنجلی را به ما بفروشی.
شاید اگر دوران قدیممان بود هنوز در این حد سادهلوح بودیم اما حالا لطفن خردهدلیلهایت را از اینور و آنور جمع کن و پُز نوکتیزی دلایلت را پیش مایی نده که بیدلیل و بیدلالت به دنبال زنده ماندنیم.
الهی شکرت…
پروردگارا؛ من از زندگی بقیه خبر ندارم، اما حضورت در زندگی من فقط معجزه بوده، فقط برکت، لطف بینهایت، عزت، آبروداری، وهابیت، بندهنوازی…
دلم میخواد اینها رو به هر برگ از هر درخت بگم، به هر سنگریزه، به هر قطره بارون، به هر حشره، به هر ذره گردوغبار، به هر نفس و به هر سلول. دوست دارم همه رو خبر کنم بگم بشینید میخوام براتون از خدا بگم و به خودت قسم که تا پایان دنیا حرف دارم برای گفتن.
از شما گفتن من رو به وجد میاره، حضورم رو تازه میکنه، انگار که دوباره از نو متولد میشم.
من تا ابد مدیون شما هستم و این دین رو با عشق گردن میگیرم، هرچند که هرگز نخواهم تونست ازش بیرون بیام اما در واقع نمیخوام هم که بیرون بیام، دوست دارم همینطور سنگین و سنگینتر بشه.
متأسفم که ما آدمها اسم شما رو آغشته کردیم به کمبودهای خودمون، متأسفم که شما رو زیر سوال بردیم به خاطر نقصهای خودمون.
متأسفم به خاطر تمام سالهایی که دستم رو از دست شما بیرون آوردم و به قول شما به خودم ستم کردم. شاید هیچکس به قدر من نفهمه اینکه انسان به خودش ستم میکنه یعنی چی، من میفهممش، من زندگیش کردم، من زمینگیریش رو تجربه کردم؛ تجربه که نه، حس کردم و بعد از اون جهنم، حالا چقدر خوب میفهمم که اگر دستم تو دست شما باشه هیچ چیز، حتی بدترین چیزها، به ضرر من نخواهد شد. حتی اگر بترسم، ترس حتمن از جانب شماست و حتمن خیر بینهایتی در اون نهفته است:
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی / آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا*
پروردگارا؛ ذره ذرهی وجودم قدردان شماست و وجود من چقدر کوچیکه برای کفایت قدردانیکردن از شما.
الهی شکرت…
*مولانا
مکانهای کاملن نامربوطی هستند که وقتی در آنها حضور دارم غصههایم رشد میکنند و از تنم بیرون میزنند درحالیکه هنگام شکلگیری آن غصهها، هیچ ارتباطی میان من و آن مکانها نبوده است و این میترساندم؛ این خیال که اگر مکانم عوض شود شاید غصههایم کوچک شوند در ذهنم رنگ میبازد.
این یعنی غصههای آدم، هر جا که برود با او خواهند رفت، هر قدر هم که دور شود غصهها انگار زودتر از او در چمدانش جا گرفتهاند و همراه او به مقصد رسیدهاند.
شاید هم اگر آدم از غصههایش دور نشود آنها آرام گیرند و هی وقت و بیوقت به سراغش نیایند، شاید دور شدن از آنها غصهدارشان میکند و هی میافتند پی نشانی آدم.
گاهی میاندیشم کاش میشد جلوی خانهی قلب مترسکی گذاشت تا شاید غصهها بترسند و وارد قلب آدم نشوند، هرچند میدانم پیگیرتر از آنند که بشود دستبهسرشان کرد.
یکطوری جا خوش کردهاند که انگار من اینجا مزاحمم، انگار این قلب همیشه خانهی آنها بوده است.
اما اگر قول بدهند که دنبالم نخواهند آمد حاضرم قلبم را برایشان بگذارم و بروم.
الهی شکرت…
دیدارگاه ما جایی بود پنهان از دید آنهایی که تاب دیدارمان را نداشتند و ما هر شب بیتابانه در آن دیدارگاه به هم میپیوستیم بیآنکه نگران نگاه پرتردیدشان بر جای خالیمان باشیم.
بیتابی آنها گزندی نبود بر تبوتاب ما، نگاهها و تردیدهایشان ما را مردد نمیکرد، شیفتگیمان بزرگتر از تردید و بیتابی بود و عشقمان بزرگتر از شیفتگیمان.
دیدارگاهمان را که یافتند نگاهشان بر جای هنوز لبالب از عشقمان، تردیدهایشان را سالخوردهتر کرد، به قدر تمام سالهایی که پنهان از دیدشان معاشقه کرده بودیم در آن دیدارگاه.
حالا که دیگر عشقمان کلانسالتر از عمرشان شده است و دیگر بیتابیها و تردیدها تهدیدمان نمیکنند و نگاهها دنبالمان نیستند، درست همین حالا تو عشقمان را شایستهی دیداری تازه ندانستی فقط چون راه دیدارگاهمان را گم کرده بودیم.
راست بگو، تو شیفتهی دیدارمان بودی یا دیدارگاهمان؟
الهی شکرت…
من و شما نباید با متر امروز تصمیمهای ده سال یا بیست سال قبلمان را اندازه بگیریم، نه فقط به این دلیل که این سنجشِ غلط سبب یأس و دلزدگی میشود و ما را وادار به زیرسوال بردن خودمان و تمام مسیرطیشده میکند، بلکه مهمتر از آن بدین سبب که این قیاس، نابرابرتر از آن چیزیست که انجامشدنی باشد.
حتی به لحاظ منطقی میتوان آن را اثبات کرد؛ یک تابع در برنامهنویسی ورودیهایی را دریافت میکند، سپس عملیاتی را روی آنها انجام داده و خروجی را برمیگرداند. تابع میتواند چندین ورودی داشته باشد اما همواره فقط یک خروجی وجود دارد؛ حتی اگر خروجی شامل چند بخش باشد باز هم آنها در قالب یک ساختار و به صورت واحد برمیگردند.
هر تصمیمگیری درست مثل اجرای یک تابع است؛ ورودیهایی وجود دارند که به تابع تصمیمگیری داده میشوند و تابع پس از انجام عملیات، خروجی را بازمیگرداند.
بیایید تصور کنیم که تصمیم موردنظر ازدواج باشد؛ شخصی بیستوهشت ساله است، با فردی ملاقات کرده که از بسیاری نظرها برایش جذاب و دلخواه است، هورمونها هم مشغول شدهاند و شور و نشاط موردنیاز برای این تصمیم را فراهم کردهاند، خود فرد هم موقعیت مناسبی برای ازدواج دارد، خانواده هم اصرار دارند که فرزندشان سروسامان بگیرد. این ورودیها به تابع تصمیمگیری پاس داده میشوند، به نظرتان خروجی چه چیزی خواهد بود؟
«بله» به ازدواج.
حالا بیستوهفت سال از آن ازدواج گذشته است؛ آنها دو فرزند بزرگ دارند، در این سالها خیلی چیزها آنطور که انتظارش را داشتند پیش نرفته است، دلزده و مأیوساند، تصور میکنند تمام فرصتهایشان برای داشتن یک زندگی دلخواه از بین رفته و چیزی هم عایدشان نشده است.
اگر این ورودیهای جدید را به همان تابع قبلی بدهید این بار خروجی چه خواهد بود؟
شاید تصور کنید پاسخ طلاق است، اما اشتباه میکنید، آن تابع، تابع تصمیمگیری در مورد ازدواج بوده است، نه طلاق. حالا تابع میگوید: «نه» به ازدواج.
و حالا این فرد هر جا که فرصتی مییابد میگوید «به نظر من ازدواجکردن تصمیم عاقلانهای نیست، آدمها به تنهایی میتوانند زندگی بهتری داشته باشند، نهایتن با هم زندگی کنند اما تن به تعهد ندهند، من اشتباه کردم که ازدواج کردم.»
این فرد فراموش کرده است که ورودیهای آن زمان لاجرم میتوانستند همان خروجی را در پی داشته باشند. پس اشتباه دانستن آن تصمیم نه تنها کمکی نمیکند بلکه فقط احساس فرد را نسبت به خودش تخریب مینماید و بر تصیمگیریهای آیندهی او اثر میگذارد.
حال اگر به دنبال تغییر هستیم باید از تابعی جدید استفاده نماییم؛ توابع قدیمی پاسخگوی نیاز امروز ما نیستند چرا که آن تصمیم قبلن گرفته شده و انجام شده است. یعنی آن تابع یک بار اجرا شده و اجرای مجددش صرفن منجر به نومیدی خواهد شد.
نکتهی ظریف اینجاست؛ اگر تابعی مربوط به طلاق باشد نمیتواند راهکار دیگری ارائه دهد. فقط میتواند بگوید «بله به طلاق» یا «نه به طلاق». به این معنی که ما در هر دوره از زندگی نیاز داریم که در وهلهی اول توابع را بررسی کنیم و مراقب باشیم که از یک تابع نامربوط برای دریافت پاسخ استفاده نکنیم. و سپس آگاه باشیم که چه ورودیهایی به تابع پاس داده میشوند تا نوع خروجی دریافتی برایمان قابل درک و منطقی باشد.
تصمیمگیریهای گذشتهی ما با هیچ ملاک و معیاری نمیتوانند غلط باشند چرا که شرایط آن زمان ما را به سمت آن تصمیم سوق دادهاند و اگر به معنای واقعی یکبار دیگر به همان دوران برگردیم مجددن همان تصمیم را خواهیم گرفت. امکان ندارد که ما با آگاهی فعلی به زمان همان تصمیم بازگردیم، در واقع در تصویر بزرگتر، ما آن تصمیم را گرفتهایم و آن تبعات را پذیرفتهایم تا امروز به این آگاهی برسیم. به همین دلیل است که هر نوع توصیه به هر فردی در هر زمینهای ناکارآمد است.
حالا مسیر درست این است که نتیجهی آن تابع قبلی را تبدیل نماییم به ورودی مناسب برای تابع مناسب بعدی. این یعنی با آگاهی بالاتر تصمیم گرفتن، که اگر ده سال بعد به تصمیم امروز نگاه کردیم بتوانیم بگوییم که شیوههای غلط قبلی را تکرار نکردهایم. انگار که با شناخت امروز برگشته باشیم به زمان تصمیمگیریهای گذشته.
الهی شکرت…
خدایا تو را شکر برای دو موهبت؛ یکی «لبخند» و دیگری «فکر».
برای لبخند که همانند کرامتی است که بیشک باید نصیب گروه اندکی میشد اما اینچنین سخاوتمندانه در اختیار همگان قرار دارد و چه خسرانی که ما ایناندازه اندک از این اعجاز بهره میبریم.
لبخند که درست مانند عصای موسی در دستمان است و کافیست آن را رها کنیم تا همه را مجاب کند به ایمانآوردن، اما ما میهراسیم از زمین انداختن این عصا چون به قدر کافی ایمان نداریم که اگر انداخته شود حتمن ناجی ما خواهد شد. یا شاید تصور میکنیم لبخند محدود است و نباید آن را خرج دیگران کنیم. و یا از آن بخیلانهتر میاندیشیم که مردمان را گستاخ و ما را بیعزت خواهد کرد.
درحالیکه لبخند یکی از نامهای شماست که باید مانند ذکر مرتب آن را به لب آورد.
چه کسی هست که اعجازِ لبخند، درِ بستهای را به رویش نگشوده باشد؟
و تو را شکر برای فکر که گاه لباس از تن تجربه برمیدارد و آن را عریان مینماید تا بدان صورت که باید درک شود و گاه بر تن لحظه لباس میپوشاند تا زیباییاش نمایانتر گردد.
فکر که حتی حس را ترجمه میکند تا لذت درکش دو چندان گردد. فکر که راهنما و معلمی درونیست و انسان را به حال خود وانمیگذارد. فکر که مشوق حرکت است و مؤید رؤیا. فکر که سبب میشود هر آنچه به چشم دیده و به گوش شنیده میشود از مادهای خام به خوراکی خوشطعم بدل گردد.
شما در انسان چه دیدی که این دو نعمت را بر او روا دانستی؟
و ما با چه اندازه فکر یا لبخند میتوانیم قدردان شما باشیم؟
الهی شکرت…
تبوتاب شعر را علاقهی پدر به شعرخوانی در سر من انداخت. پررنگترین تصویری که از او دارم تصویر مردی همراه و درگیر شعر است؛ مردی که از بر و به آواز شعر میخواند، شعرهای جدید حفظ میکند و شعر میگوید.
شعرهایی که از بر بود اغلب شعر نو بودند اما شعرهای تازهای که دنبال میکرد بیشتر غزل. حالا هم شعر تنها پناه پدر است. از میان شعرا بیش از همه حافظ را میخواند؛ شاید همین سبب شد که من هم حافظ بخوانم.
چند روز قبل طبق عادت همیشگیاش غزل معروف حافظ را زمزمه میکرد، همان که میگوید:
«بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم»
وقتی به مصرع دوم از بیت دوم رسید گفت:
«من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم»
من علامهبازی درآوردم و گفتم پدر جان، شما که استاد مایی، اما اجازه بده با شما موافق نباشم. تا جایی که من خاطرم هست حافظ اینجا میگوید:
«من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم»
که یعنی دستمان را بگذاریم در دست هم و حال غم را بگیریم. پدر نه مخالفت کرد و نه موافقت و موضوع عوض شد. امروز که به دیدنش رفته بودم مرا صدا زد و گفت بیا سنگهایمان را وا بکنیم.
سه نسخه حافظ را کنار هم باز کرده بود. به جلد اولی اشاره کرد و گفت بخوان. من خواندم:
«از روی نسخهی خطی نزدیک به زمان شاعر
به کوشش ایرج افشار»
در آن دیوان نوشته شده بود:
«من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم»
و در نسخهی جدیدتر حرف من درست بود.
اصلن مهم نبود که کدام یکی واقعن مدنظر شاعر بوده است، چیزی که برایم جالب بود پیگیری پدر بود، اینکه شعر برایش مهم است و سهلانگارانه از آن نمیگذرد، وقتی شعر میخواند همیشه یک لغتنامه کنار دستش دارد و معنی لغات را پیدا میکند، حتی خیلی خوب به خاطر دارم که مدتی طولانی هر لغت جدیدی را در دفتری مینوشت.
این عادت به یافتن معنی لغات در لغتنامه را هم پدر در سر من انداخت و تمام این اتفاقات به شکلی کاملن طبیعی و بدون ردوبدل کردن هیچ کلامی رخ داد. من صرفن به او نگاه کرده بودم و یاد گرفته بودم.
وقتی دقیق میشوم میبینم شالودهی شخصیت همهی ما فقط با نگاه کردن به پدر و مادر شکل گرفته است؛ آنها هیچکدام اهل سخنگفتن و نصیحتکردن نبودند، اهل اجبارکردن که مطلقن نبودند و کدام ابزار برای یاددادن قویتر از عملکردن است؟
الهی شکرت…


